دست نوشته های یک مانی

دست نوشته هایی از سوی کسی که بر عکس بسیاری ، فکر می کند . دست نوشته هایی شامل : تاریخ ، سیاست ، جامعه و ...

دست نوشته های یک مانی

دست نوشته هایی از سوی کسی که بر عکس بسیاری ، فکر می کند . دست نوشته هایی شامل : تاریخ ، سیاست ، جامعه و ...

آدرس جدید

آدرس جدید


http://eteraz1.blogsky.com

خداحافظ .... فیلتر شدیم !

خوب بالاخره فیلتر شدیم ...

 

باور نکردنیه ولی شد ...

هیچوقت فکر نمی کردم بابت چهارتا نقد ساده بزنن وبلاگی رو فیلتر کنن و این در حالی بود که همیشه حواسم بود خط قرمزی رو زیر پا نذارم ...

 

بازدید ۲۲۶۷۸ نفر برای من در یک سال و دو سه ماه واقعا افتخار بزرگی بود که موجب می شه صاحب این یاوه نامه ها هیچ وقت لطف دوستانی شبیه شمارو فراموش نکنه ...

 

 

اگه عمری بود و وبلاگی زدیم که هستیم خدمتتون ... و انتهای همین پست آدرس جدید رو می ذاریم وگرنه که ...

 

بگذریم ...

 

 

خلاصه اینکه ما هم رفتنی شدیم ...

 


 

نمی خواد که سخت بگیرید ...

 

خیلی ساده ! خداحافظ  !

 

اول مهر ...

فردا روز بازگشائی مدارس و دانشگاه ها و کلیه مراکز علمی هست و هرچند که دانشگاه ها طبق عرف کلا یه هفته بعضی وقتا هم دو هفته اول اصلا کلاسی داخلش برگذار نمی شه ...


یادمه پارسال سر بلاست پیج 360 نیما جوان شعر معروف متنفرم از ته دل من از اول مهر بود و هرچند ما اون موقع نه می دونستیم خواننده این شعر کیه و ... ولی کلی باهاش حال می کردیم ...


یکنواختی عجیبی برای من داره اول مهر و یادم هست زمانی که مدرسه ای هم بودم از اول مهر متنفر بودم و تا حد تهوع از معلمائی که همون روز اولی شروع می کردن به درس دادن بدم میومد ؛ طرف انگاری فکر می کرد در 200 روز آتی وقت کم میاره و نمی رسه کتاب رو تموم بکنه ...


الان هم که مثلا دانشجو هستیم همین حس رو نسبت به استادائی که دو سه جلسه اول رو بدون خبر نمیان سر کلاس و ما رو متحمل رفت و آمد به دانشگاه می کنن دارم . 

از فردا هم آروم آروم وبلاگ نویسای زیر 18سال وبلاگاشون آپ نمی شه و کاربرای سایت ها و فروم های اینترنتی هم کم تر سر می زنن و ...



اینا رو گفتم تا تو جوش بریم ، هرچند که خودم واقعا از بچگی از اول مهر بدم میومد ، اینکه مثل یه آدم ماشینی هرروز 7 بلند شی از خواب و 3 ظهر برگردی خونه و بری ناهار بخری یا خودت برا خودت ناهار درست کنی شایدم هم غذا داغ بکنی واقعا عذابم می داد و هرروز همین نوار باید تکرار می شد و این روح من دانش آموز بود که فرسوده می شد ...


یه بدبختی دیگه ای هم که دچارش هستیم اینه که هر ترم می خواد شروع بشه به خودم وعده می دم و کلی قول می دم که این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست و باید بشینی درست بخونی درساتو کمتر دنبال جنگولک بازی های سیاسی و جامعت بشی تو دانشکده و ولی چه کنیم که این نفس اماره که نمی دونم این ورژن لوامش چرا وقتی کار از کار می گذره و شب امتحان می شه بیدار می شه نمی ذاره و ما مثل همیشه کل زورمون در فرجه خلاصه می شه و این وسط هم عذاب وجدان داریم و هم خود اتهامی !!! 


پی نوشت 1 : استاد احمدنیا فکر کنم سال پیش همین موقع ها بود که یه آپ کرده بودند که در اون از ما ( کلاس جامعه شناسیشون ) کلی قدر دانی کرده بودند که به به چه بچه های بیاد ماندنی و گلی که ما هرچه گشتیم تا لینک اون پست رو پیدا کنیم نشد که نشد و ازشون ملتماسانه می خوام به محض دیدن این متن ما لینکش رو برامون تو نظرات بذارن که کلی ذوق کنیم 


پی نوشت 2 : ساناز عزیز در فروم پی اف کلی عکس از کتابای زمان ابتدایی گذاشته بودند که ما اینجا دوتاشو بصورت لینک می ذاریم تا شاید تجدید خاطره ای برای دوستان بشه ... ( عکس اول )  ( عکس دوم )


پی نوشت 3 : دوست دارم بدونم شما نسبت به اول مهر چه حسی دارید و داشتید !؟!؟


پی نوشت 4: واقعا متنفرم از ته دل من از اول مهر ...


مشابه متن فوق سال گذشته در 31 شهریور نوشته شده بود و از این حیث شاید برای دوستان قدیمی تکراری بوده باشه ...


====================================================


سخنان هفته :


  1. آیت الله خامنه ای در نماز عید فطر : سخنان متهمان درباره اشخاص دیگر حجتیت شرعی ندارد و مسموع نیست .
  2. رئیس دیوان عدالت اداری : نمی توان به صرف اینکه دانستن حق مردم است ، همه چیز را بازگو کرد !!
  3. نماینده جیرفت : نباید یک فرد را از مزرعه خارج کرده و استاندار کنیم !


====================================================


  • بهبودی روند بیماری باران سعیدینا ( بر وزن آیسان طاهائینا ) خیلی خوشحال کننده بود ...
  • هر دم از این باغ خری می رسد !!!!
  • نقل است از برادران بک استریت بویز :
    Never gone, never far 
    In my heart is where you are
  • هوای ابری است و چشم های تو خوب بارانی ...

مانی

بازم نشد ...

بازم نشد ...


هرچقدر سعی کردم امشب چیزی ننویسم نشد . 


گفته بودم آپ می کنم و کلی هم آماده بودم تا بیام و به عنوان سالروز پیروزی انقلاب مشروطه بنویسم . قیامی که سرآغاز اختلافات طبقه روحانیت با روشنفکران بود و بنا داشتم نقش جاهل مآبانه ی شیخ فضل الله نوری که انصافا آرش سبحانی ( کیوسک ) با اشاره به (( پل شیخ فضل الله از رو ستارخان رد می شه )) کار صد تا مثنوی رو کرده رو کاملا باز کنم و کمی به قلمرو آل احمد حمله کنم که آقا جان این چه جمله بی ربطی بود چسبوندی به این بابا که من نعش ان بزرگوار را بر سر دار همچون پرچمی می دانم ...

که نشد .

کلی برنامه داشتم که بیام در مورد تقی زاده بنویسم و کمی از عدل مظفر که باز هم نشد .

کلی برنامه داشتم که در مورد باقر خان و ستارخان بنویسم که باز هم نشد .


لعنت به من ...


از صبح که بلند شدم همش فکرم مشغول بود ، یه چند صفحه از کتابم رو نوشتم و دیدم واقعا دلم طاقت نداره و زدم بیرون و مثل همیشه به قهوه خونه پناه بردم تا شاید بشه از خیالت در اومد که نشد ... 


جاییکه یکسالی هست که شده محل آرامش من و هرچقدر می گذره از تنهایی رفتن به قهوه خونه بیشتر لذت می برم .


جاییکه فقط فکر می کنم ، نه سیاسی ، نه اجتماعی ، نه از تضاد ها و نه از تبعیضا . فقط خودم و خودت ...


تویی که زندگی منو تحت تاثیر خودت قرار دادی ، از صبح داشت اذیت می کرد فکرت ، هیچوقت 3:30 ظهر نرفته بودم قهوه خونه و همیشه ساعت 10 شب جام اونجا بود و اینبار در انوار آفتاب نشستن و فکر کردن حس بدتری بود و باز هم من از فکر تو خارج نشدم و باز هم نشد ...


خواستم ازت فرار کنم ولی نشد ، بدتر شدم همش اسمتو صدا می کردم .

رفتم به سمت انقلاب و نشر جامعه شناسان ایران و کلی  الکی چرخی کردم و تنها هنری که داشتم خرید 25 تومن کتاب بود ولی باز هم نشد ...


اومدم خونه ، محمد زنگ زد و گفت ببینیمت ؟ گفتم نمی تونم و ... بعد از قطع کردن یه لحظه گفتم بذار ببینمش شاید روحیم عوض بشه شاید باهاش درد و دل کنم و راحت تر بشم ولی بازم نشد .


اصلا نشد که بهش وضعمو بگم و در مورد همه چی حرف زدیم الا خودم ، اصلا چی می خواستم بگم ؟ چیزی که نتونم توصیفش کنم رو چه جوری بگم ؟!؟!

انقدر اوضاع بهم ریخته هست که دیشب وقتی خواستم بعد از مدتها برات بنویسم و همه چیز رو بگم ، انگاری یه مانع بود جلوی خودکار و بازم نشد ...


همیشه و در تموم لحظه ها کنارمی و انگاری واقعا دارم باهات زندگی می کنم ولی ...



نه اینکه کم آوردم . نه ؛ من تا آخر آخرش ، تا هرجایی که بتونی فکرشو بکنی هستم ولی اون شب تولد لعنتی همش یادم میاد و به خودم می گم شاید بهتر باشه خودم و تنها خودم دوستش داشته باشم .


عکسش بک گراند موبایل و لب تاپم باشه . فکرش مثل همیشه تو ذهنم و وجودش همیشه کنارم و اینجوری با رویا زندگی کردن بهتر باشه ولی امروز نشد ...


امروز خیلی حس تنها بودنم به رخم کشیده شد ، تنهایی که خیلی ازش لذت می بردم اینبار سوهان اعصاب شده بود و در عین اینکه حوصله کسی رو نداشتم ؛ حوصله کل دنیا رو داشتم ، نشد واقعا نشد که یک آهنگ رو صد ها بار ریپیت نکنم و خسته نشم .


شاید دو سه ما بود که با الهام از یه آهنگی همش از خودم می پرسیدم ؛ خیلی دوست دارم بدونم من کجای زندگیتم ... ؟!!؟!

ای کاش می شد که هیچوقت از نشد های امروز متعلق به تو نبود ... ای کاش می شد !!!


مانی

خر تو خر !!

بذارید یه بار از قالب همیشگی در بیام و راحت بنویسم . ( نکه تو پستای قبلی همش اصول و قواعد نوشتاری رعایت می شد )


آقا خداییش من هر کاری می کنم تک محوری بنویسم نمی شه که نمی شه !! بجون اونی که خیلی دوستش دارم ؛ الان از شدت خواب داره چشام می افته و دیدم اگه امشب آپ نکنم باید برای سری بعد یه صد خطی بنویسم و از اونجایی که از قدیم گفتن نوشتار طولانی باعث کف کردن خواننده می شه و خسته کنندست ما هم بر همین اصل گفتیم به هر ضرب و زوری هست باید آپ کنیم و ...


=======================================================


اول از پنجشنبه بگم که خداییش بارون بدجور غافلگیرم کرد !! البته سیل باید جلوش لنگ می انداخت و زمانی شدتش بالا گرفت که داشتم از کلاسای روزنامه نگاری با ماشین میومدم خونه که انقدر شدید بود بارون مجبور به کنار زدن ماشین شدم و یه لحظه در ماشین رو باز کردم تا برم زیرش که احساس کردم یکی داره رگبار گلوله بهم می زنه و کاملا سوراخ سوراخ شدن رو چشیدم و القصه اینکه عجب حالی داد 


نا گفته نمونه که جای یه نفر اونجا محفوظ بودا !!



=====================================================


مطلب بعدی یه عروسی بود که جمعه دعوت بودم و نمی دونم چرا اصلا دلم جای دیگه بود و بیشتر زمان رو بیرون از محل عروسی بودم و به بارون نم نم نگاه می کردم و فکر می کردم و بعد از یه مدتی متوجه حضور پسر بچه ای بادکنک فروش شدم .


محمد ، پسری 10 ساله . پسری که خرج خودش و پدرش و خواهرش و مادرش رو تنهایی با روزی 3 تومن بادکنک فروشی در میاره . پسری که معدلش 20 هست و خونشون نه آب داره نه برق !!

پسری که با توجه به حرفایی که در مورد پدرش می زد ، به احتمال قریب به یقین دچار ایدز بود . 

پسری که نمی دونم از کجاش بگم ...



مواظب محمدها باشیم .


=====================================================


شنبه شب ( دیشب ) کنسرت محسن یگانه تنهایی رفته بودم ( در موردش جلوتر حرف می زنم )

که وقتی توی سالن نشسته بودم دیدم تلفنم زنگ می خوره . خبر رسید که دیشب بی بی پرشن اسم طه رو بعنوان دستگیر شده ها اعلام کرده . 


من هم خیلی سریع زنگ زدم به خونه طه تا ببینم صحت و سقم قضیه چطوره که متاسفانه پدرش تایید کرد . 


یه وبلاگ رو یه ناشناسی که شاید برای خیلیامون شناس باشه  زده برای حمایت از این 6 تا بچه های دانشکده علوم اجتماعی . چه دانشجوی اونجا هستید و چه نیستید سر بزنید بهش و یه کامنت نا قابل بذارید تا یه حالت امضا جمع کردن داشته باشیم توش . 


 

آدرس وبلاگ : اینجا


==================================================


برسیم به کنسرت دیشب که اول از همه باید بگم جای یه عزیزی شدیدا خالی بود ( همونی که خودش می دونه کی هست ) . کنسرت رو تنهایی رفتم چون اعتقاد دارم آدم نباید این جور جاها رو با هر کسی بره !! ( سندروم خود بزرگ بینی ) علی ای حال اینم بگم به اون عزیز حقیقتش جرات نکردم حتی تعارفشو بزنم ( از بس جذبه داره ) 


بنظرم تلگرافی گزارش بدم بهتر باشه :

  • مطابق معمول این کنسرتا با تاخیر آغاز می شن و با 30 دقیقه تاخیر کنسرت شروع شد .
  • محل کنسرت هم سالن همایش های برج میلاد بود ( اسمشو درست گفتم ؟! )
  • آگهی این کنسرت رو سه شنبه یا چهارشنبه بود که توی همشهری دیدم .
  • اولین آهنگی که خونده شد سر از کار چشمات بود .
  • سیروان خسروی بعنوان مهمان ویژه گویا حضور داشت که شدیدا تشویق شد .
  • در اثنا کنسرت یه مقدار هم محسن یگانه از کاست بعدیش که اسمش تابوت هست صحبت کرد ، که یه بیتش رو داشت می خوند و صدای یه دختری از وسط جمعیت اومد که نصفه دوم بیت رو بلند خوند و یگانه بنده خدا کفش برید ( خیر سرش هیچکس از شعر خبر نداشت !! )
  • خودمونیم ولی این آهنگ بار و بندیلو ببند چقدر طرفدار داشت ، ول می کردی ملت رو حاضر بودن عین دو ساعت رو فقط بار و بندیل بشنون !! 
  • وسط کنسرت شروع کرد به معرفی کسایی که ساز می زدن و انواع آهنگای معروف من جمله آهنگ گوگوش به عنوان نمونهه کار و آهنگ فیگارو و پدر خوانده و گیتار اسپنیش و ... زده شد که این وسط یاران چه غریبانه کویتی پور جای خالیش خیلی احساس می شد !!
  • بعد از آهنگ حیف بنده خدا به شدت به کمبود نفس افتاده بود و برید بریده حرف می زد .
  • من تازه دیشب فهمیدم این بنده خدا فقط 24 سالشه !!
  • دست کم صد بار به این ملت بی جنبه گفت خانوما آقایون سرجاتون بشینید .  
  • از همین تریبون هرگونه علاقه خاصی به محسن یگانه رو تکذیب می کنم و موکدا اعلام می کنم تنها دلیل شرکت در این کنسرت یه مقدار عوض شدن حال و هوا بود و لا غیر !!


ا

این نما از کنار سالن بود .



این هم دوتا عکس از کنسرت بود .

در کل جای همگی خالی .


=======================================================


یه جمله از آقای رفسنجانی چند وقت پیش خونده بودم که در کلاس انقلاب اسلامی مطرحش کردم و بدم نیومد اینجا هم بگمش .

خاطر نشان می کنم هر گونه برداشت یا سو برداشت از این جمله آزاده !!


ما روحانیون مادران این انقلاب هستیم و یک مادر هیچگاه فرزندش رو تنها نمی گذاره !!


نکته پایانی : کلی با خودم کلنجار رفتم کامنت این مطلب باز باشه یا بسته که رای بر بسته شدن داده شد !!

در ضمن خودم می دونم آپ ضعیفی بود ، گیر ندید وگرنه به روش دوستان گروه فشار باهاتون برخورد می شه 


موفق باشید و سربلند .

مانی

میثم هم رفت ...

می خواستم برای فردا یه آپ درست و حسابی کنم ولی ...


تقریبا دوشنبه بود که خبر فوت مرتضی رو خوندم و الان که ساعت تقریبا دو صبح جمعه هست هم خبر فوت میثم ! واقعا دیگه جلوی بغضم رو نمی تونم بگیرم ؛ دارم گریه می کنم و تایپ می کنم . 


میثم هم رفت بخاطر بیماری که یک سال بود درگیرش بود ، میثمی که دو سال پیش با بهنام و امیر توی جنش نامزدیش توی میرداماد شرکت کردیم و بهنام ساق دوشش بود ، وای دیگه گریه امونم نمی ده .

دقیقا یادمه دو سال پیش یکشنبه ، سی و یک تیر روز تولد خودم بود که جشن عقدش بود و بخاطرش تولد خودمو نصفه تموم کردم و  الان ...



میثم تقریبا یک سال و نیم بود که با سرطان خون مبارزه می کرد و متاسفانه دیشب فوت کرد . این عکس هم آخرین عکسی هست که تقریبا 7 ماه پیش ازش گرفتم در بازی استقلال - سپاهان در استادیوم آزادی ، روزی که با ماشین به همراه علی رفتیم به در منزل خانومش و میثم و برادر خانومش رو بردیم استادیوم . هروقت تلاش های خانومش توی ذهنم میاد یه حسی بهم دست می داد و الان باعث شدت اشکام داره می شه ، تلاش هایی که پر از نصیحت بود که میثم حتما بالش بذاری زیرتا ، تو رو خدا مراقب میثم باشید ، میثم زیاد راه نری ، حرس نخوری و ...


میثم دیگه نمی تونم بنویسم . فقط بدون تازه فهمیدم چقدر برام عزیز بودی !!


سخته که بهت بگم ولی ، برای همیشه ؛ خداحافظ !!

یک روز نحس !!

خیلی دوست داشتم یک مطلب بنویسم و یک آپ درست و حسابی بکنم و سوژه هم زیاد بود . من جمله زنان خیابانی ، مزاحمت های خیابانی ، مفهوم آزادی که امروز در یک برخورد در دانشگاه برام باز سوال شد  ، قصه ی امیر و حتی جمله ی افاضاتی منسوب به یکی از دولت مردان مبنی بر آنکه ایران نسبت به جهان مسئول است !!


ولی انگاری وصف حال خودم شد این مطلب !!


دوست دارم قید و بند نوشتاری همیشگیم رو بشکنم و راحت بنویسم . 


1- از اول صبح که درد کلیه هام بعد دو ماه باز شروع شد . تقریبا یکی دو ماهی بود که درد رو نداشتم و فکر می کردم بیشتر بخاطر مشکلات عصبی و فکریم هست و چون از قید خیلیاشون خودم رو راحت کرده بودم واقعا خیلی بهم ریخت منو . خصوصا این درد زمانی بود که مثل این طلا فروشا داشتم سر یه مطلبی با دوتا از دوستای یک عزیزی صحبت می کردم و بی هوا زد و شروع به درد گرفتن کرد و اولاش که سعی می کردم به روی خودم نیارم و فکر کنم از شدت درد شروع به چرت و پرت گفتن هم کردم ولی دیدم نه بابا ، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست و درد خیلی بد شد و بالاخره عنان رو از کف دادم و واقعا بابت این مسئله خیلی شرمنده شدم .


2- بعد از کلاس دانشگاه وقتی در حال مطالعه روزنامه بودم و با اون عزیز هم بعدش صحبت کردم یه اس ام اس اومد از طرف یکی از دوستان قدیم که مانی هر جایی هستی خودتو برسون آریاشهر ، منتظرتم ؛ مسئله حیاتیه .  منم سریع راه افتادم و بعد از اینکه رسیدم آریاشهر و قصه ی رفیقمون رو گوش کردیم ، برای اینکه از فکر و خیال بیاد بیرون گفتم بریم ناهار مهمون من و القصه رفتن به پیتزا فروشی همان و گم شدن حلقه ی من هم همان .


حلقه ای که تقریبا خودم هم نمی دونستم چرا می انداختمش و بعد از تقریبا 2 سال و نیم از دستم در اومد ، شاید اون حلقه چیزی فراتر از یک دوست برای من بود ، به هر حال خودش یه داستان بود و حقیقتش وقتی متوجه شدم توی پیترا فروشی جاش گذاشتم عمیقا ناراحت شدم !!!


3- بعد از خروج از پیتزا فروشی و رفتن به طرف ماشین دیدم ای دل غافل یه موتوری شایدم یه ماشین ( حالا خیلی فرق نمی کنه ) کوبیده به ماشینم و در رفته . الان در سمت شاگرد بطرز واقعا مسخره ای داخل رفته !!


4- سوار ماشین شدیم رفیقمون رو ببریم چیتگری جایی یه مقدار باد به کلش بخوره از فکر خیانتی که بهش شده در بیاد که وایستاده بودیم پشت چراغ قرمز که یهوو ماشین جلوییمون که رانندش پیاده شده بود برای در آوردن کاپشنش محکم از جلو خورد بهمون و بقدرتی الله این سری خیلی لطمه وارد نشد !!


5- خبر اخری که یک ساعت پیش بهم رسید این بود که شهروز ، از دوستان قدیمی من که سه ماه پیش رفته بود فرانسه برای ادامه تحصیل گویا دیروز در یک سانحه رانندگی شدیدا آسیب دیده بود و امروز صبح فوت کرد . واقعا بهم ریختم ...


خلاصه این اتفاقای پشت هم خصوصا آخری ، لذت بارون دیشب رو بدجور کشید ازم بیرون .

===================================


تنها حسن امروز دیدن یه عزیزی بود در سال جدید ، این دوتا عکسا رو هم برای خودش می ذارم چون می دونم برف رو خیلی دوست داره  ( اولی رو عادی می ذارم ولی دومی چون سایزش بزرگه و صفحه رو بهم می ریزه فقط بصورت لینک می ذارم )





http://www.tinypic.info/viewer.php?file=5290bf3lhpv9ycrho8b2.jpg



کامنتای مطلب رو هم بستم برای اینکه خیال خودم رو راحت کنم !!


به امید روزهای بهتر .

مانی