خداحافظی باران

 

 

در جستوجویت بودم...همیشه...هر لحظه...

کنار هر آب...

کنار هر قطره ی باران...

زیر همه ی چتر های بسته ی دنیا...

و زیر بزرگ ترین سقف...

آسمان ؛

زیر آسمان آبی ، کنار درخت های نوجوان آلبالو

در شیطنت معصومانه ی مهتاب در کاسه های سفالی

در حوض آبی کوچک ـ وسط حیاط ....

منتظر  ابرها بودم...به امید اجابت یک لحظه از دعاهایم...

در نام "باران"

همیشه در پی باران بودم ، حتا روی صورت مادربزرگم وقتی که

غروب  پاییز دلش میگرفت و دلتنگی میکرد به آیین ابرها...

و مهتابی،،،،بارانی میشد..!

باران ـ من ، عشق ـ من ، محبوب ـ من

دیگر در جستجویت نخواهم بود که تو هر لحظه

در هر نفس

کنارم ، و پشت رگ پنهان زندگی ام بودی

تو را به باران شناختم

به دعای باران خواندم

و به ابر ، امید اجابت داشتم..!

و امروز همه ی دنیایم بارانی ات شده

دیگر دلتنگ کاسه های سفالی و نگران بازی رقص مهتاب نخواهم شد

که به رسم مهمان نوازی ات آشنایم...

نمی پرسی پیاله های خالی از آن ـ کیست !

و تنها سیرابمان میکنی...

از عشق.

میخوانمت از امروز به نام مقدس عشق

و دیگر منتظر اجابت نخواهم ماند....

پ ن : گاهی باید از بهانه دل کند...حتا اگه خیلی سخت باشه.

پ ن * : هیچ وقت از خداحافظی خوشم نمیومد...اما این بار ، این خداحافظ ،سرآغاز فصل جدیدی است

گاهی برای بودن باید رفت.

یا حق.

پ.ن: دوستان عزیزم میتونید به خونه جدیدم سر بزنید فقط باکمی تغییرات اونجا منتظرتونم

Ahee-baran2.blogfa.com

 

 

 

 

 

 

ریه هام از تو لمه می زند ،بس که نفس کشیده ام ات

 

 

 

حالا بعد از این همه ننوشتن، نوشتن چقدر سخت و عذاب آور میشه. نه اینکه نوشتن سخت بشه، این سخته که بعد از این همه مدت نمیشه به این راحتی ها تصمیم گرفت که در مورد چی باید نوشت! حوادث مختلف و آدمای خاصش و تفسیرهای خاص هر کدوم، مثل یک سکه که افتاده باشه تو سرازیری با سرعت زیاد از تو دور میشه. تو می مونی و یک سری مفاهیم، تو و یک سری آدمای... (جای خالی را با کلمات مناسب پر کنید! اولش جای این سه نقطه نوشته بودم خاص اما به دلم ننشست)، تو و حرفایی که باید بزنی، تو و کارایی که باید انجام بدی، تو و تسویه حساب هایی که باید با همون آدما و حرفا و رفتارشون داشته باشی.انگار همه ی دنیا ایستادن و منتظرن یه کاری کنی! اولش خیلی مهم نیست که چکار می کنی، انگار یکی دکمه ی pause دنیا رو زده و همه گیرِ اینن که تو یه کاری کنی تا ملت راه بیفتن! چیزی شبیه یک عطسه یا سرفه هم کار سازه.اما حیفه این فرصت را با این چیزا از دست بدی! می تونی جریان ساز بشی، یه نمای جدید از دنیا رو به آدما نشون بدی، خودتو سر یه دو راهی فرض کنی با  کلی ریش و سبیل سفید و خاکستری(باید حتما مذکر باشید،مؤنث جواب نمی ده) تکیه داده به یه عصای چوبی پیچ دارِ بلند که یه چپقِ(حتما چپق باشه ولی اصلا پیپ نباشه) بزرگ هم گوشه ی لبت باشه و در مقابلِ آدمایی که نشونیِ یه جایی رو ازت می خوان بی اینکه خیلی به خودت زحمت بدی یا باهاشون حرف بزنی، با یک لبخند محو دلهره آور دستتو به یه سمت دراز کنی، که یعنی ازین طرف برید. خودتو تصور کن که به شکل یک بلندگو دراومدی، باید اعلام کنی، باید یه صدایی ازت در بیاد تا وجود خودتو ثابت کنی! اما، هیچی نمی گی! فقط مشکل اینه که وقتی بمیری بالای اسمت می نویسن: جنگجویی که نجنگید اما شکست خورد!

دلم می خواست و می خواد خیلی چیزا رو بنویسم اما دفتر چرک نویسم یا my document کامپیوترم پر شده از متن های که همه چند خطی اند.وسط شوق و ذوق فراوان اولیه، یهو یک احساس یاس عمیق می ریخت رو صفحه ی ذهنم، یهو نگام می افتاد به کیبورد که چقدر دکمه هاش کثیف و چندش آور شده. یه حسی که می گفت بی خودی زور نزن، نرود میخ آهنی در سنگ و الخ! حالا هم که دارم اینا رو می نویسم همین حس رو دارم.

معمولا جمله هامو این قدر با کلمات شکسته و گفتاری نمی نوشتم، حتی الان هم دوست ندارم.فقط می خوام بنویسم.بنویسم تا کلمات، مفاهیم و گره های ذهنی و فکریم مثل جوهر نوک روان نویس خشک نشه.

تجربه ی قبلیم میگه: نه(مکث) نشد! اونجوری که می خواستم نشد.اون قدیما که یه چیزی می نوشتم، با بعضی از اونا خیلی حال می کردم.چند بار بلند و آهنگین می خوندمشون و بارها جمله هایی رو حذف و اضافه می کردم، یه مشت ویرگول و علامت تعجب و سئوال می ریختم رو نوشته هام.مثل یک سفالگر حرفه ای لبه های ناسور و خشنِ نوشته هام را بارها دست می کشیدم و حفره ها رو پر و برجستگی ها رو صاف می کردم. همون قدیما در پایان هر نوشته حداقل خودم می دونستم که قرار بوده چی بگم. می دونستم نوشته ام جدایِ از تشبیهات و بازی های همیشگی کلمات باید چه چیزای دیگه ای رو حتما داشته باشه، اما حالا؟!

تمام چیزهایی که آدم ها برای به دست آوردن آن ها دائم تلاش می کنن، آن چیزهایی که فکر می کنند این قدر ارزش دارد که عمرشان را برایش صرف کنند، همگی مثل یک وسیله ی نقلیه اند؛ (قدیمی و داستانی-عرفانی بگم میشه اسب و جدیدش هم، خیلی فرق نمی کنه: ماشین، هواپیما و...)

آدم های عاقل هیچ وقت عاشق وسیله ی نقلیه شون نمیشن!(نکته ی امتحانی این جمله توی صفت اون آدمست؛ عاقل). وسیله یا ابزار باید تمام اون چیزایی که تو بهشون نیاز داری رو داشته باشه! نه بیشتر و نه کمتر!

یک پیچ گوشتی رو فرض کن که با دونه های مروارید تزئین شده باشه، یک ناخن گیر رو در نظر بگیر که جنسش از طلا باشه، عکس یک اسکناس رو تو ذهنت بیار که کناره هاش ملیله دوزی شده باشه، یا هر چیز بی خود دیگه ای مثل همینا! وظیفه ی وسیله اینه که کارتو راه بندازه، خودشو فدات کنه، بمیره برات، قربونت بره اما تو رو درگیر خودش نکنه.جوری نشه که اگر یه وقتی اون رو از دست دادی یا خراب شد، زندگی برات حداقل چند روزی تلخ بشه.

همه ی آدم ها با ابزار و وسایل در ارتباطند.بعضیا عاشق وسیله شون میشن.بعضیا باهاشون دشمن میشن، می زننشون تو درد و دیوار و داغونشون می کنن.آدم ها دائم در حال حرکت اند، با همون وسایل و ابزار.گاهی تند، گاهی آروم، بعضی وقتا هم حسابی در جا می زنن و فکر می کنن دارن حرکت می کنن.

آب برای این که بگنده چند روزی زمان می بره، فرصت یا بهتر بگم مهلت داره(تاریخ انقضا) تا یه جوری خودشو نجات بده، اما آدم که می میره فقط چند ساعت طول می کشه تا زمانی که حتی آدم هایی که خیلی اون رو در زمان حیاتش دوست داشتن، ازش فرار کنن! آدما از اینکه درجا بزنن خیلی می ترسن.از این که یه خطی بکشن و بهش بگن از این خط اون طرف تر نرو، حسابی می نالن و داد می زنن: ای ظالم هایِ مستبد و الخ! براش مهم نیست که واقعا درجا بزنه یا نه، این قدری که بقیه بهش بگن، ارضاش می کنه و مشکل دقیقا همین جاست! مشکل درجا زدنش رو با flatron و lcd و led حل می کنه، همون وقتی که این شرکتا تو تبلیغاشون می گن: توی یه جای عریض تر همه راحت ترند یا این که: زندگی بدون مرز با ...!

پس حالا دیگه باید فهمیده باشیم چقدر درجا نزدن برای آدم ها مهمه.اما چی میشه که آدم درجا می زنه؟ اگر یه زمانی رسید که دیدی دیگه با هیچ کتابی حال نمی کنی، هر کاری که می کنی دور و برت خیلی تغییر نمی کنه،  حوصله ی هیچ کاری رو نداری، هیچ چیزی نیست که حسابی تکونت بده و چند روزی به فکر وادارت کنه، اگر دیدی دین داریت مثل پدر و مادرتِه، اگر دیدی حرفاشون و استدلالشون برات به اندازه ی کافی توجیه کننده است و دغدغه سازه، اگر دیدی توی این چند ساله عاشوراها و شب های قدر خیلی برات تغییر نکرده و هر سال فقط همون رنگ و بویِ غذاهای نذری رو داره، اگر دیدی دقیقا همون جوری که اونا(والدین) دوست دارن و (اقتضای سنشون اینه که اون جوری فکر کنن)تو داری زندگی می کنی، باید بدونی که داری درجا می زنی! اسبت دیگه جون نداره، باید اسبت رو عوض کنی! اسبت می تونه یک فکر باشه، یک آدم خاص باشه و یا حتی یک دغدغه ی خیلی عمومی مثل خونه و پول و شغل و قبولیِ توی ارشد و...! بزرگیِ آدما درست به اندازه ی بزرگیِ وسایلشونه(اسباشون)! و البته این که اون وسیله رو تو چه سنی و با چه فکری انتخاب کردن.خیلی باید حواست جمع باشه که حرفای من رو طغیانی علیه والدین، یا شورشی علیه تکنولوژی و یا یک فکر لیبرالیِ سکولار علیه دین برداشت نکنی! همه ی ترسم اینه که یه وقت فکر نکنی که باید علیه همه ی آدم های اطرافت اعلام جنگ کنی، نباید خودت رو تنها فرض کنی.نباید فقط به عقلت اعتماد و اکتفا کنی.

فکر کنم اسب من خیلی وقته که مرده، من بی خود دائم بهش لگد می زنم و هی می کنم که تندتر بره. این اسب من رو به مقصد نمی رسونه! آدما هیچ وقت دوست ندارن که ببینن اسبشون مرده یا یواش تر از اسبای دیگه میره.عوض کردن اسب خیلی سخته! خیلی ها اسبشون عوض می کنن اما خودشون هم متوجه نمیشن، اینکه اسبت رو دانسته و با اراده ی خودت عوض کنی، خیل سخته! به سختیِ قبول یک شکست!

 تو شکست نخوردی و نمی خوری اگر اسبت رو عوض کنی.این مردم اند که فکر می کنن تو شکست خوردی و سختیه این تعویض اسب دقیقا به خاطر همین فشار مردمِ! نگاه های عاقل اندر سفیه شون، انگشت های اتهام و مواخذه گرشون، پچ پچ های هر روزه و خنده های تلخشون!

 این همه رو نوشتم اما هنوز هم فکر می کنم یک سینه پر حرف دارم برای گفتن!

 

و تذهیب کردند، تنهایی ام را

 

 

یک پک عمیق به سیگار مارلبورو لایت فیلتر قرمزش کشید و دودش رو با غلظت فرو داد. سیگار نیمه

سوخته را جلو چشمانش گرفت و با غیظ دود بلعیده شده را بیرون داد. ته چشمانش خشمی اشک آلود

بود و گوشه لبش هر از گاهی می پرید. با شانه هایی خمیده و موهایی آشفته هر آنچه در دل داشت بر

سر سیگارش خالی میکرد. عضلات صورتش منقبض بودند و جای زخم عمیق روی گونه چپش را بیشتر

به نمایش میگذاشتند و من همچنان ساکت و منتظر تماشایش میکردم  تا هر وقت خواست شروع کند به

 بیان آنچه به زبانش نمی آمد. همچنان که خود را آماده میکرد برای پک بعدی با صدایی گرفته گفت: مرز

بین خر و خرد فقط یک حرف است. مثل ”د”وست داشتن!

 چشمانت را ببند و باز کن…

و من کردم و ناگهان  وحشت زده از جا پریدم. دستم به لیوان چای داغ روی میز خورد و چای به هوا رفت.

داغ بود و من در انعکاس بخار چای ریخته شده چهره ای دیدم آشنا… آری آن آشنا ”ما” بودیم! همه از

“دال” تهی!

 

پ.ن:

بر منقار خویش، برای تو


نامه‌ای می‌آورم


از سوی زنی که یک بار دوستت داشت


و چون به پرستو بدل شد،


از تو رهایی یافت

 

پ.ن:

من هفت بار آیه الکرسی خواندم

و هفت بار دور خودم فوت کردم

دیگر محال است

خدا تنهایم بگذارد...

 

 

چراغی رو روشن می کنم.به پخش شدن نور تو اتاق نگاه می کنم.با چراغ می رم جلو آینه.نور رو    

   می اندازم تو صورتم.سایه عجیبی زیر چشم هام رو پر می کنه.با شیطنت به خودم چشمک می زنم.

لباس و دامن بلند سفیدم رو پوشیدم . نمیدونم چرا ولی دوست دارم بچرخم و بچرخم بعد یهو خودم رو

مثل دختر بی روح معلق تو فضا بندازم روی تخت.چشم هام رو می بندم ولی انگار بقیه اتاقم هم دارن با

من بازی می کنن.خنده ام می گیره.

بلند می شم می رم جلوی پنجره و به خاموش و روشن چراغ های خونه های شهر نگاه می کنم ،به

 مهتاب پخش شده رو پشت بوم خونه ها.

ستاره ها تو آسمون این شهر زیادی دورن.نمی شه بهشون دست زد تا تکون بخورن.آسمون این شهر پر

از واقعیته....به هر نور کدر شده ای که نگاه می کنی یاد یکی از این واقعیت های شهر می افتی.

همه واقعیت ها وقتی به مغزت هجوم می آرن که می بینی دوست داشتنی های کوچکت هم دیگه 

 نمی تونه باقی بمونه.

تو می مونی و دریایی پر از واقعیت

مجبوری که تن به آب بدی و الکی دست و پا نزنی و گدایی کمک کسی رو نکنی .

مجبوری که یاد بگیری چه طور محکم به این واقعیت ها بخوری ولی زیر آب نری .

پرده رو می کشم.نگاه کردن به این دریای سیاه فقط خواب رو از سر می پرونه.

 

پ.ن:

تو هيچ نمي داني سكوت يعني چه؟!

سكوت يعني من گوش به روياهايت بسپارم،چشم هايم گاهي خيس شود و حتي شيرين نگاهت كنم ولي

فراموش نكنم سرزمين هاي كشف نشده ي درونم را.

سالهاست كه من ساكتم و هيچ رويايي به زبان نياورده ام...آن هم براي خاطر كشف هاي نشده!

دير است ديگر

دستي بجنبان

 

و لب تر کن تا

 

 

یاقوت سبز و  می ناب ،دانه های سرخ لعل جانماز ،ریخته بر کف اتاق...

یک امید سبز در نام معجزه از جنس دعا...

طاق مینای آبی دلهره ها ، هال خالی از قهقه ی خنده های بچه های پاک...

حوض آبی در انزوای اندوه حیات ، سیب سرخ آن همه گناه در این بی آبی و بی نامی حیاط...

صندلی چوبی زخم خورده ی زمان پشت این پنجره های بسته ی عمارت خالی ما...

یادم می آید ، کودکی هایم را...

در سراشیبی جاده ی خیال از شب سکوت دل جوانه ها...

شاید جوانه های رست شده ی درخت انجیر حیاط...

قاصدک می چیدم از همه لحظه های ناب در پی آرزوهای محال...

عاشقانه ،بی بهانه ، اما به خاطر دلشوره ی دیدن یک چشم باران زده ی باغ خیال...

فوتشان می کردم به سال خاطره ها و یک نیاز ناب...

می دویدم پشت سر باد...

می بوییدم عطر گل حضور باران را روی خاک...

عهد می کردم با حلقه های سبز درخت زیتون مثل شاهزاده ی دوره گردی که تاج بقای نسلش را زیر خاک مدفون کرده باشد و نترسد از  زمان...

زل می زدم به ستاره های آسمان ، چشمک می زدم به رویای زمان...

می گشتم به دنبال یک آشنا ، آشنایی که نباشد غریب با من در این لحظه ها...

همه ی کودکی  هایم را  زیر این درخت سبز سروناز پنهان کردم با شیطنت معصومانه ی یک هم بازی کوچه هایمان...

هم بازی بهار... زیر پوست نمناک حس تنهایی و خواب در افق و طلوع یک احساس پاک...

دانه های تسبیح جانماز مادربزرگ روی ایوان تقدیر و آرزو ها و دعا...

یک دانه ی سرخ نه از انار دل ما ، از لعل آغشته به می گناه...

روی خاک خیس از لطف همیشگی باران و باز اجابت بودن و دعاهای خیس و نجواهای عاشقانه ی شبانه ام برای قبولی یک دانه ی تسبیح گم شده ی روی خاک...

به جای دانه ی دل و انار ناپیدای ما...

 

پ ن : می ناب و یک گناه؟؟؟؟

می ِ  من اینقدر ناب بود که من با یک جرعه از پیک ساقی ام یک عمر مست و رسوا شدم  اما نمیدونم معصیت من مستی است یا نوشیدن  شرابی سرخ تر  از دانه های انار؟

 

اين قدر در گفتن دويدي ، كوله بارت كو ؟

 

باران

             اضلاع فراغت را می شست.

من با شن های

           مرطوب عزیمت بازی می کردم

و خواب سفرهای منقش می دیدم.

من قاتی آزادی شن ها بودم.

من

      دلتنگ

                بودم.

در باغ

        یک سفره ی مأ نوس

                                  پهن

                                            بود.

چیزی وسط سفره، شبیه

                             ادراک منور:

یک خوشه ی انگور

                          روی همه ی شایبه را پوشید.

تعمیر سکوت

               گیجم کرد.

دیدم که درخت ، هست.

وقتی که درخت هست

                                پیداست که باید بود،

باید بود

           و رد روایت را

                                تا متن سپید

                                                دنبال

                                                          کرد.

اما

      ای یأس ملون!

 

 

پ.ن:

هنوزهم که هنوز است حین هر باران

تو را برای نفس هام آرزومندم

 

 

پ.ن:

گالیله که مرد زمین مستطیل نشد

هنوز می گردد و ما هنوز

سرگیجه داریم

همه مان

تمام عشق های نیمه تمام تاریخ

 

 

 

می شود در سومین قطره ی باران ، بوی خاک را حس کرد

می شود صدای شنیدن اجابت یک آرزوی محال را شنید

می شود پشت یک پنجره در آغوش بی کران نور ، روی دست نیاز ساقه ها در یک نگاه متولد شد

می شود با برگ ها هم نشین شد ، طعم زندگی را از اکسیژن گرفت در هر نفس

حس کرد تک تک قطره های باران روی صورتت زیر چترهای بسته، زیر آسمان آبی

می شود هر بار مردود شد سر کلاس  و هیچ گاه پشیمان نشد از عاشق شدن

می شود بسته شدن در شب را از صبح وام گرفت و به آواز یک گنجشک در طلوع آفتاب دل بست

می شود تنهایی را فهمید در هیاهوی این دنیای شلوغ ، می شود در تنها ترین لحظه ها تنها نبود

می شود در آرزوی عبور از پروانه ها و بوسه هایشان از اشتیاق تا سوختن...تا یک صبح بیدار ماند

می شود دلتنگ شد و دلتنگی را سپرد به باد ، می شود فریاد زد در گوش زمان از عشق

می شود بی منت ، بی بهانه ، منصفانه زیر باران ایستاد و عاشق شد

می شود ستاره ها را چید از دامن شب و گذاشت آنها را در سبد خالی دستانت و لبخند زد به صبح با یک سبد ستاره و یک حس بی قرار داغ

می شود از نداشتن گلدان گله نداشت و به یک طاقچه خشنود بود

می شود عاشق نسیم شد و همه ی عطر ها را در دامنش ریخت

می شود نرم نرمک صدای قدم های پاییز را حس کرد و نترسید از زمستان چنار

می شود بباری بر من؟ و شاخه هایم را سبز کنی؟ مثل خواب خیس هر شبم...

و صدایم کنی و تولدم را در سومن قطره نزدیک کنی؟

آخر من بی تاب شکفتنم...

تا بهار چند روز فاصله است.

پ ن: کاش میشد...

دل بی کران تو از هیچ،خبری ندارد.

 

 

چه سکوت عجیبی داره ،خط فاصله هایی که الکی تو حاشیه دفترم می کشم.خدا من رو دچار کرده....دچار تنهایی که اصلا تنهایی نیست.دچار شلوغی و هیاهویی که بوی تنهایی میده.

کیفم رو می اندازم رو شونم همین طور راه می رم.بند کیفم رو فشار می دم و سعی می کنم تمام ذهنم رو تو بند کیفم سرازیر کنم.

از این چیزها یه نتیجه بزرگی می گیرم.اینکه انگار از قبل رقم خورده و قراره تا آخر همین طور باشه.شاید هم من باید همرنگ بشم.همرنگ چیزایی که سراغی ازشون تو وجودم ندارم. 

.

.

باز شروع می کنم به کشیدن خط فاصله تو حاشیه دفترم.   

...

 
 
میدانستم اهل زمین نیستم ... اما چرا  عنصر وجودم خاک ؟؟؟

مگر نه اینکه همیشه  پر از انجمادم و افکارم پر ازهمهمهء سکوت و سرماست ؟

مگر نه اینکه به سادگیه یک چشم بر  هم زدن به کبودی آسمون رنگ عوض میکنم ؟

مگر نه اینکه از کودکیم دنبال معنای  واژه عشق پشت پرچین  همه احساسها سرک کشیدم ؟

مگر من با جان سپردن و آب شدن همه شمعهای شام غریبانهای زندگیم ذره ذره چکه نکردم ؟

ببخش فقر دستانم را این روزها از هر محبتی خالیست ... ترسم را ببخش

از من میگریزی و من از تو .. تو را نمیدوانم چرا" اما من فراریم و میترسم از روزی که نباشی و باشم

سردردم لجوجانه تنهایم نمیگذارد گاهی آرزو میکنم کاش تونیز سردردم بودی و همیشه بودی

خبر داری که من و این شهرهای فاصله چقدر بیتاب نبودنت سر به آسمان میساییم

خبر داری دچارت شدم و نمیدانم ... هستم یا میروم

خبر داری و نمیآیی؟؟ میدانم بی خبر نیستی و این دانسته هایت میآزاردم  . عذابم میدهد.

آگاهی که تا انتهای دشت جنون دلتنگت شده ام ؟

سرت سبز و دلت گرم و شادیت برقرار تا ابد الدهر زمان که من دلخوش همان آرزوهای محالم

 همانها که شبها به میبافمشان ریسمان وار تا از شب تار خودم به سپیده صبح تو پلی شود

تا لاینتهای الهی ... میبینی حتی تو هم به دیوانگیهایم لبخند میزنی ،

 البت اگر گاهگاهی سری به پاره نوشته های دل کوچکم بزنی

و ببینی چه غنجی میرود از برق خندان نگاهت دلک صاف و بی غشم  ...

 چه شادمان خواهم شد اگر بدانم تو هم گاهی به دیوانگیهای من سر میزنی و شاد میشوی

که همان کودک شاد دیروز که با معماها و تیترهای تو پا به دیوانه خانهء بزرگان گذاشته !

بی امان تو سرانجامی و من درگیر انجام ...

ببخش هذیانهایم را هنوز هم گهگاه کودک شیطان گریز پای درونم قلقلکم میدهد

شاد بادهایم نثار همه خلوت و خلوصت نورانـــــــــــــــــــی

 

پ.ن: اینروزا ازم انتظار نداشته باشید که بهتون سر بزنم .روبراه نیستم .

بهم گفتن رها کن تا رها شوی

واو پیروز شد

به جهنم ولی

خيال شيشه ايت را مکدر نکن

 

چه ارزان تنهايی هايم را به نگاهت فروختم.

 

سکوت، وهم را در نگاهم پاشيد؛

هر آن هنگام که تو

فرياد را در بستر ترس خوابانيدی.

هيچ از بودنت نخواسته بودم

جز

لمس دقايق با تو بودن!

به جرم کدامين خيال

پرواز نگاهت را از من گرفتی؟!

تو بگو

کدامين ترديدم

لبخند عشق را به قتلگاه کشانيد؟!

تو خود می دانستی؛

بی دلواپسی هايت

دفتر زندگانی ام به انتها خواهد رسيد!

می دانستی هيچ نگاهی

پريشانت نيست.

پس در حسرت کدامين نگاه

آواره بيابان ها شدی؟!

آوارگی بر تو باد!

که بودنم را به هيچ پنداشتی.

سکوت در نگاهت جاويدان!

که من را

به ورای خاموشی کشانيدی!