زندگی با طعم زهر!

دکتر مشاور، دوستان، اشارات مبهمانه ی مادر و سلامت عقل به من گفته بودند که دیگه موندن جایز نیست. اینبار واقعا تصمیم خودمو گرفته بودم. خیلی هم گشتم دنبال اتاق، اما همش یا خیلی دور بود، یا پول پیش میخواست ، یا هم که میخواستن یه لیوینگ روم اجاره بدن که یه دانشجوی پی اچ دی آخه چطودی اون وسط بشیته ریسرچشو تو سرش بکوبه!

باید صبر کنم که این حقوق لعنتی رو بدن. اگه بابا یکم پول بده، شاید بشه که رفت، که کند. 


هرچقدرم که دروغ و کلاهبرداری رو فراموش کنم، در عین حال هرچه هم ایمان داشته باشم که آدم خوبیه، هر روزمو که نمیتونم فراموش کنم.

 همین دیشب اومدیم یه فیلم ببینیم، اتفاقا من خیلی هم لذت میبردم ، وسطاش من یهو گفتم که میدونم این فیلم چون هالیوودیه، الآن طرف قراره یه نمره ی عالی بگیره! یهو دعوا شد. گفت این فیلم کجاش هالیوودیه! گفتم مگه تو هالیوود ساخته نشده؟ گفت به فیلم درجه 2 میگن فیلمم هالیوودی! من گفتم نه من فک نکنم. گفت" برو مطالعه کن سوادتو زیاد کن یه دو تا فیلم ببین". بعدم گذاشت رفت و بقیه فیلم رو تنها دیدم.

همین امروز صبح، اومدیم والیبال ببینیم با هم مثلا. همون اولش گفت چرا فک میکنی پسرای آمریکایی قیافه شون بهتر از ایرانیاس؟ الآن تو این بازی ببین! منم گفتم در مجموع نظرمو گفتم. اینا حالا ورزشکارن! بعد یهو یه فحش خیلی رکیک داد به یه بازیکن آمریکایی، گفت این عین ...ه! منم که  سر صبح گوشام نوازش شده بود،طاقت نیاوردمو باز دعوا شد... این اتفاقا با فرکانس 1 بر 4-5 ساعت بیفته، آدم روانی و افسرده میشه دیگه! 



بیا مثلا سعی خودمونو بکنیم حداقل!

می خوام اینبار "هم" با انصاف باشم ، حوصله ندارم فکر کنم که روی سخنم با تو باشه، با خودم باشه، .. حوصله ندارم! 

می دانم یک چیزهایی هست که من رو از خودم عصبانی می کنند. تنفرانگیزه که دوست پسرم همین امروز صبح یاداوری کرده که خانه ی من دیگر همینجاست! نخیر آقا! خانه ی من همونجاست که نمی دونم کجاست! من هنوز نفهمیدم و نمی دونم که چند سال باید بگذره که بفهمم خانه ام کجاست بالآخره! بفهمم اصلا کجام و یک اپسیلون به کدوم وری متمایلترم! می خوام که بفهمم خرگوش لامصب و کی عوضش کنم و با کدوم خرگوش عوضش کنم و اصلا باید عوضش کنم آیا؟؟


من آیا باید به صدای دیار خواه قلبم گوش کنم؟! آیا به آن صدایی از درون که خانه و آغوش خانواده رو می خواد و دوست داره در نوستالژی های کودکیش غرق بشه، گوش کنم؟! یا به صدایی که میگه بکن از هر کار علمی -گهی ای که میکنی و برو سمت چیزی که دوستش داری؟!( اصلا می دونی چیو دوست داری؟ دیده شده که حتی گاهی اوقات قبل از خواب به زاکربرگ هم فکر میکنی!! )یا به صدای دوست پسرت؟ که از همه ی این کارها راحت تره؟! 


خب این خوبه که من میتونم دوچرخه سواری کنم بدون اینکه عجیب باشه، اما این " چقدر" خوبه؟




از او.... غریبانه

شاید بهتره از وقتی شروع کنم که کم کم همهی شب و روزم شدی. این که اصلا چرا اینطوری شد رو من راجع بهش خیلی فکر کردم. حوصله ندارم رومانتیک بشم. ولی مدتها واسه ی خودم سوال بود، که چطور کسی که من هرچی زور میزدم و با اینکه از همون اول هم واسم عزیز بود، نمیتونستم عاشقانه دوستش داشته باشم، یهو شد جزء تفکیک ناپذیر زندگیم. اونقدری که بدون اون نفسم میگرفت،... میگیره.

جواب سوال برمیگرده به 2 سال پیش. چیزی برای سانسور کردن ندارم ، 2 سال پیش درست همین موقع کسی تو دلم و تو فکرم نبود ( در مورد تو شاید فکر میکردم که نبوده. شاید تو ناخودآگاهم از همون لحظه که توی اتوبوس شهرک  نشسته بودم و بارووون تندی میومد و بهم مسیج دادی که دنبالم دویدی ولی پیدام نکردی ، رسوخ کرده بودی.) اگه بخوایم به همون موقع برگردیم یعنی 9 ماه پیشش حتی، من دختر مغرورتری از امروز بودم، فک میکردم ( به اشتباه) که مورد توجه آدمای زیادی هستم و اگه کسی رو بخوام اون محاله که دوسم نداشته باشه. تیر ماه که رسید خب طبعا دیگه اینطور فکر نمیکردم! و دیگه هم واسم مهم نبود که مورد توجه باشم یا نه از بس که خسته بودم. اما بود هنوز تو ناخوداگاهم اون پسری که اونهمه با هم دوست بودیم! اصلا یه جورایی بهترین دوستم بود!

کم کم این ناخوداگاه زد بالا . اومد و یه روز صبح رسید که فقط با یه کلمه چشمام باز شد: او!


چرا؟ چون تنها کسیه که اینجوری دوسم داره. چون تنها کسیه که " خیلی " دوسم داره!   چون هرچقدر فکر میکنم تنها کسیه که انسانه واقعا و حسی رو بهم تو زندگی داد که میتونه همهی سوراخ سنبه های زندگیمو پر کنه! چون تنها کسیه که با دوست داشتنش میتونه خوشبختم کنه. آره من همون دختر خوشبختیم که این پسر ایییییینهمه دوسم داشت. من چی رو از دست دادم؟ من چه عشقی رو از دست دادم!  من عشق و محبت و توجه 24 ساعت 7 روز هفته رو داشتم و از دست دادم! همه ی اینا مال منه و باید پسشون بگیرم،. همه ی این فکرارو هرروز دیوانه وار تکرار میکردم.


منبع اینهمه عشقم دم دست بود زیاد دور نبود، و من چقد از ته دل میخواستمش! اینکه چی گذشته بود و همشو فراموش کرده بودم و سپرده بودمش به دل تاریکیا ! ففقط یه جاهایی، یه صحنه هایی بولد بود با رنگ طلایی.... از تو، از صدات، از حرفات، از خنده هات، از شوخیات، از مهربونیات، از نگاهت ، از چشمات، از " دوزلی " گفتنات. و هروز طلایی تر، درخشان تر از دیروز!

من اول عاشق اینهمه عشقت ، بعد عاشق خودت شدم. بعد از ظهر یه روزی اومدم که بتونم همه ی اینارو دوباره مال خودم بکنم. با همه ی ذوق و شوق و عشق و انرژی که هر آدمی واسه یه شروع تازه داره! من از همه کارای خودم غافل نبودم، با خودم میگفتم که انقدر دوستش خواهم داشت که همه چی از دلش دربیاد، انقدر دوستش خواهم داشت که انقدر همه حسودی کنند که انقدر یه دختر دوستش داره که در میاد از دلش حتما! اصلا باهاش انقدر حرف میزنم که بتونه 1% بفهمتم 1% درکم کنه.

بماند که اشتباه می کردم.

من نقش این دوست داشتن رو ذره به ذره بافتم، تصویرش هر لحظه مبهوتم می کرد.

کمی که گذشت کارم سخت تر شد، با خودم گفتم، " نه! این آدم خیلی دوسم داره ، اما ناراحته. حقم داره . درستش می کنم "

با هم شدیم.

با هم شدیم و من هر شب با آرامش عجیبی سرمو میگذاشتم و می خوابیدم. گذشت روزها

اما کم کم انگار یه دستی از غیب اومد و یه نخ از یه گوشه از اون قالی که تو تفکراتم از عشق تو بافته بودم کشید و رج رج تصویر و محو کرد.

دیگه نه تنها هیچ خبری از مژه های بلند من، از موهای قشنگ من و خیلی چیزای دیگه نبود، بلکه ضرباتی گاه گدار هم وارد میشد. اون عکس ها برای اولین بار هنوز قبل اینکه رابطه ای به وجود اومده باشه، به من گفت که نه ، اونقدرهام نه... من فهمیدم که نه، اونقدرهاهم نه ..... من اما امید داشتم!

من اما دوست داشتنم را با هرروز نگاه کردن به اون تصویر گذشته ساخته بودم. انگار که تصویری رو به بچه ای که از کودکی مادر نداشته بدهند و بگویند و این مادر تو بوده. او هر شب به آن تصویر نگاه میکنه و میخوابه و تا صبح هم خواب اون تصویر رو میبینه . شبی ، تصویر رو ازش میگیرن. آیا اون میتونه مادرش رو با شکلی غیر از اون تصور کنه؟ حتی اگر موهای تصویر هم کوتاه شوند آزار دهنده ست!

تصویر از من گرفته شد. بارقه هایی بود ولی دیگه هیچ چیز مثل تصویر نشد. من با عشقی بزرگتر از تصویری که از عشق تو ساخته بودم ، آمدم و ساختم و ساختم و ساختم. اما نشد و نشد و نشد.

من انقدر دنبال تصویر گمشده ام بودم که کوچکترین حرفت رو روی هوا میقاپیدم تا برم باهاش عشق کنم و یه گوشه پازل بچینمش و تماشاش کنم و بگم ببین هنوز چقدر دوست داره!، اما خب... حرف ها، در حد حرف بود. قول ها در حد حرف.....و دونه دونه تو بودی که قطعه های پازل رو از دستم میگرفتی و جای اون طابلو رو دیوار سیمان زشت بد رنگو برام به نمایش میذاشتی، البته اگه اون قطعه پازل رو ، رو دیوار ندیده بودم ، شاید اصلا هم سیمان زشت نبود!

نابود می شدم حتی اگه یه حرفت مثل " بهت زنگ میزنم" عملی نمیشد. میدونی چرا؟ چون توی هر ثانیه ام بدون اغراق به اینکه تو زنگ میزنی! فکر کرد بودم . باورت میکردم کودکانه.

حالا تو خودت حساب بقیه چیزهارو بکن

تو راست میگفتی، من طلبکارم. خیلی طلبکارم چون هیچ وقت نتونستم چیزهایی که داشتمو پس بگیرم. تقصیر تو نیست. تو یه رابطه خیلی خوب خیلی وفادار انه با یه دختری داری. تو شاید همون موقع هم تنها داشتی مخ میزدی!!!!!!  این فقط تقصیر ناخوداگاه منه که نمیتونه فراموش کنه. چون خیلی بیشترشو دیده الان طلبکاره و قانع نمیشه. حتی انقدر خودشو شکسته که التماس یه شاخه گل بکنه، اما فقط معصومیتش زیر سوال میره...

این آخرین خواهش هم شاید آخرین ضربه بود تا من دیگه به خودم بیام و پاشم یکم جمع و جور کنم و صداتو بشنوم که بهم میگی: و بعد به خودم بگم: چه خبرته؟این یه رابطه خوب ولی عادیه مثل همه! نه اصلا کمتر از سه چارم همه! ( اگه حساب شاخه گل و خواهش من ازت و اینارو بکنیم ...چون الانا دیگه هیچکدومش دور از دسترس کسی نیست. حتی خود تو قبلا عین این خواهش رو به جا آورده بودی! شاید من حتی بیشتر از این حرفا مایه ی شرمساریم)

کم کم باید باور کنم تصویر هم دروغین بوده از اول. اگر دروغین نه، به این زیبایی و درخشانی نبوده!

فقط نمیدونم اینهمه عشقمو که داره میخوره تو دیوار چیکارش کنم ؟ :دی  ذره ذره مثل همون تصویر محوش کنم؟ همزمان با خودم؟

خسته تر و فرسوده تر.....

این روزها گذشت. امروز گذشت ولی من از امروز نمی گذرم.

فقط یه حرفی مونده : تو زندگیت یه روز می رسه که پشیمون میشی از گذشتن  از اینهمه عشق ، فقط فکر کنم برای تو سنگین تر خواهد بود، چون عشق من نه تصویر بود، نه مخ زنی، نه از سر نداشتنت. به قدر کافی اشک ریختم...

فردا روز دیگریست. از فردا، باورم نکن. نه اشکم رو، نه لبخندم رو ، نه اظهار عشقم رو ...