دست نوشته های یک مانی

دست نوشته هایی از سوی کسی که بر عکس بسیاری ، فکر می کند . دست نوشته هایی شامل : تاریخ ، سیاست ، جامعه و ...

دست نوشته های یک مانی

دست نوشته هایی از سوی کسی که بر عکس بسیاری ، فکر می کند . دست نوشته هایی شامل : تاریخ ، سیاست ، جامعه و ...

بازم نشد ...

بازم نشد ...


هرچقدر سعی کردم امشب چیزی ننویسم نشد . 


گفته بودم آپ می کنم و کلی هم آماده بودم تا بیام و به عنوان سالروز پیروزی انقلاب مشروطه بنویسم . قیامی که سرآغاز اختلافات طبقه روحانیت با روشنفکران بود و بنا داشتم نقش جاهل مآبانه ی شیخ فضل الله نوری که انصافا آرش سبحانی ( کیوسک ) با اشاره به (( پل شیخ فضل الله از رو ستارخان رد می شه )) کار صد تا مثنوی رو کرده رو کاملا باز کنم و کمی به قلمرو آل احمد حمله کنم که آقا جان این چه جمله بی ربطی بود چسبوندی به این بابا که من نعش ان بزرگوار را بر سر دار همچون پرچمی می دانم ...

که نشد .

کلی برنامه داشتم که بیام در مورد تقی زاده بنویسم و کمی از عدل مظفر که باز هم نشد .

کلی برنامه داشتم که در مورد باقر خان و ستارخان بنویسم که باز هم نشد .


لعنت به من ...


از صبح که بلند شدم همش فکرم مشغول بود ، یه چند صفحه از کتابم رو نوشتم و دیدم واقعا دلم طاقت نداره و زدم بیرون و مثل همیشه به قهوه خونه پناه بردم تا شاید بشه از خیالت در اومد که نشد ... 


جاییکه یکسالی هست که شده محل آرامش من و هرچقدر می گذره از تنهایی رفتن به قهوه خونه بیشتر لذت می برم .


جاییکه فقط فکر می کنم ، نه سیاسی ، نه اجتماعی ، نه از تضاد ها و نه از تبعیضا . فقط خودم و خودت ...


تویی که زندگی منو تحت تاثیر خودت قرار دادی ، از صبح داشت اذیت می کرد فکرت ، هیچوقت 3:30 ظهر نرفته بودم قهوه خونه و همیشه ساعت 10 شب جام اونجا بود و اینبار در انوار آفتاب نشستن و فکر کردن حس بدتری بود و باز هم من از فکر تو خارج نشدم و باز هم نشد ...


خواستم ازت فرار کنم ولی نشد ، بدتر شدم همش اسمتو صدا می کردم .

رفتم به سمت انقلاب و نشر جامعه شناسان ایران و کلی  الکی چرخی کردم و تنها هنری که داشتم خرید 25 تومن کتاب بود ولی باز هم نشد ...


اومدم خونه ، محمد زنگ زد و گفت ببینیمت ؟ گفتم نمی تونم و ... بعد از قطع کردن یه لحظه گفتم بذار ببینمش شاید روحیم عوض بشه شاید باهاش درد و دل کنم و راحت تر بشم ولی بازم نشد .


اصلا نشد که بهش وضعمو بگم و در مورد همه چی حرف زدیم الا خودم ، اصلا چی می خواستم بگم ؟ چیزی که نتونم توصیفش کنم رو چه جوری بگم ؟!؟!

انقدر اوضاع بهم ریخته هست که دیشب وقتی خواستم بعد از مدتها برات بنویسم و همه چیز رو بگم ، انگاری یه مانع بود جلوی خودکار و بازم نشد ...


همیشه و در تموم لحظه ها کنارمی و انگاری واقعا دارم باهات زندگی می کنم ولی ...



نه اینکه کم آوردم . نه ؛ من تا آخر آخرش ، تا هرجایی که بتونی فکرشو بکنی هستم ولی اون شب تولد لعنتی همش یادم میاد و به خودم می گم شاید بهتر باشه خودم و تنها خودم دوستش داشته باشم .


عکسش بک گراند موبایل و لب تاپم باشه . فکرش مثل همیشه تو ذهنم و وجودش همیشه کنارم و اینجوری با رویا زندگی کردن بهتر باشه ولی امروز نشد ...


امروز خیلی حس تنها بودنم به رخم کشیده شد ، تنهایی که خیلی ازش لذت می بردم اینبار سوهان اعصاب شده بود و در عین اینکه حوصله کسی رو نداشتم ؛ حوصله کل دنیا رو داشتم ، نشد واقعا نشد که یک آهنگ رو صد ها بار ریپیت نکنم و خسته نشم .


شاید دو سه ما بود که با الهام از یه آهنگی همش از خودم می پرسیدم ؛ خیلی دوست دارم بدونم من کجای زندگیتم ... ؟!!؟!

ای کاش می شد که هیچوقت از نشد های امروز متعلق به تو نبود ... ای کاش می شد !!!


مانی