چهل روز و چهل شب خيره ماندم به چشمانش و عاقبت آينه شدم و گم شد چشمانم در غربت چشمانش و آواره اي شدم در كوچه هاي نگاهش ، آنسان شبيه شدم كه بايد می خواندی به اسم و پاسخ مي شنيدي تا باز شناسيمان ازهم كه بسيار نزديك بوديم به هم .
چقدر خوب بود … باران هم مي باريد و من از پنجره چشمانش رقص برگهاي سبز درخت نارون باغچه همسايه را در ميان نوازش انگشتان باران كه چه استادانه مي نواخت سنفوني شرشر و چك چك ناوداني ها را به نظاره نشسته بودم . نميداني چه قصه ها ساختم از چشمانش …
تا سرانجام آن بعد از ظهر يكشنبه منحوس از راه رسيد و چشمانش اسير آن قاب عكس روي ديوار شد ، اسير تصوير مردي كه در تاريكي شب زير باران با پالتوي سياه بلندش سر در گريبان از كنار ديوار بي انتهاي كوچه عبور مي كرد . و او چهل روز و چهل شب به قاب عكس روي ديوار خيره شد تا چشمانش به چشمهاي مرد درون قاب عكس روي ديوار شبيه شد و آنقدر در آن چشمها غرق شد كه نگاهش با چشمانم غريبه شد و ديگر لازم نبود بخوانی به اسم تا پاسخ بشنوي و باز شناسيمان از هم كه بسيار دور بوديم از هم . و سرانجام روزي بي هيچ حرفي و نگاهي، كه حتي اگر نگاه هم مي كرد چشمانش ، ديگر زبانش را نمي دانست چشمانم . پا در قاب عكس روي ديوار گذاشت و …
من ماندم و چشمانم ، با چشمانم نه با چشمانش
و او رفت با چشمانش ، با چشمهاي خودش نه ، با چشمهاي مرد درون قاب عكس روي ديوار
و من در برابر آينه نشستم ، چهل روز و چهل شب به تصوير چشمانم ، چشمانم كه نه چشمانش درون آينه نگريستم تا تصوير نگاهش از روي صورتم محو شد و بر روي آينه نقش بست و من آينه را شكستم و تكه اي را كه تصوير چشمانش بر آن نقش بسته بود قاب گرفتم .
حالا روي ديوار يك قاب عكس دارم با تصوير دونفر در زير باران كه مي روند به سوي تاريكي انتهاي كوچه و آينه اي با تصويرچشمانم ، چشمانم كه نه چشمانش …