مردي در دور دست

هميشه پشت پنجره غبار گرفته خاطراتت روزنه اي باز كن به سر انگشتي ، مرا همان دور و بر مي خواهي يافتم اگر خاطراتت را باور داشته باشي . گرد فراموشي جاي پاي ما را از اين كوچه ها پاك نخواهد كرد در دل تك تك اين سنگفرش فرسوده حك شديم قدم به قدم . حتي باران كه مي بارد با بوي خاك نم خورده تازه مي شود هر لحظه اش خاطرت هست چتر ها را براي همين روز ها نگه داشته بوديم ؟!‌ تقصير من نبود كه تو تنها رفتي ، كفشم ميخ اش بيرون زده بود، پس ناگزير در پس اولين پيچ كوچه نشستم  و خيره ماندم بر پنجره غبار گرفته خاطراتت پس روزنه اي باز كن به سرانگشتي ... 

ايمان

چه تمناي قشنگيست بودن 

آنگاه كه تمام لحظه هايم تنها در تو خلاصه مي شود 

قلبم دروغ نگفته بود 

تو هماني 

همان كه بايد  ...

مي پرستمت !

چهره مبهم روی دیوار

از روزی که به مهمانی سکوت رفتی

پاییز با همه تنهایی اش بر سرم فرود آمد

چند روزیست حس می کنم هوا سرد است

قلبم  درون سینه یخ بسته

چند روزیست چراغ اتاق هم سوخته

نوری که از پنجره بالای در به درون اتاق می تابد

از سایه ها چهره مبهمی روی دیوار  می سازد

و من از روزی که به مهمانی سکوت رفتی

کارم خیره شدن در این چهره مبهم روی دیوار است

من و این سایه ، این شب ها

با نگاه درد دل کردیم

گرچه پر بودیم هر دو از شکایت ها

با سکوتی کشنده خو کردیم

باران

من

نیمه شب

بر لبهای باران بوسه میزنم

باران با تمام وجود خود را بر من عرضه می دارد

_ میدانم مرا عریان می خواهد

چنین می کنم …

و او سراپایم را غرق در نوازش انگشتان لطیفش می کند

و من در اوج لذتم

امشب باران هم خواب من است !

و خواب از چشمهای من پر کشیده است

و او بیتاب تر از من ،

در آغوش من ،

به رقص آمده است

و من این گفته حافظ بشنیدم از غیب

“عشق بازی را تحمل باید ای دل پای دار … گرملالی بود بود و گر خطائی رفت رفت “

لبو

روزها را به شب بدل میکنیم . ما که باران را بدون چتر دوست می داشتیم . سر در گریبان پالتوهای خود  فرو برده ایم و در کنار دیواری که گویا تا بینهایت ادامه دارد قدم میزنیم . چه نزدیک و چه دوریم از هم . صدای نفسهای هم را می شنویم و این دو ابر سفید که با حرکت لبهامان برمیخیزد و در بالای دیوار به هم میرسد .باران شدت می گیرد و ما همچنان قدم میزنیم می خواهیم این دیوار را تا بینهایت طی کنیم  . چه تلاش عبثی می دانم که تنها بیخوابی شب از درد پا نسیبمان خواهد شد . شاید هم با هم لج کرده ایم و خودمان نمی دانیم . خدا کند اینطور نباشد. دلم لبوی داغ می خواهد . تو هم دوست داری ؟ خدا کند آن سوی دیوار هم لبو فروشی دوره گرد باشد .اصلا کاش تو هم این سوی دیوار بودی … حتما برایت لبو می خریدم . راستی لبهای تو سرخ تر است یا لبو ؟ کاش می دانستم . ازپیر مرد دور گرد می پرسم خبر داری آن سوی دیوار هم لبو فروش هست  یا نه ؟

پیرمرد لبخند میزند و می گوید : نگران نباش همه جای دنیا لبو فروش هست … دستم را در جیب پالتو فرو می برم تا چند سکه ای بیرون بیاورم . پیرمرد دستش را روی شانه ام می گذارد و می گوید : لازم نیست قبلا حساب شده …

با تعجب می پرسم کی ؟! چه کسی ؟ من اینجا غریبم کسی نمی شناسدم . پیرمرد می گوید : همه ما اینجا غریبیم… او هم غریبه بود .با هیجان میگویم : نشانی از او به من بده صورتش!…  لباسش ؟…

می گوید :  پالتوی بلند سیاهی بر تن داشت ، صورتش را خوب ندیدم اما لبهایش را خوب به یاد دارم . همرنگ همین لبو ها بود ! …

و من به دیواری می نگرم که از هر سو تا بینهایت ادامه دارد و باران بی امان می بارد .

چشمانش

چهل روز و چهل شب خيره ماندم به چشمانش و عاقبت آينه شدم و گم شد چشمانم در غربت چشمانش و آواره اي شدم در كوچه هاي نگاهش ، آنسان شبيه شدم كه بايد می خواندی به اسم و پاسخ مي شنيدي تا باز شناسيمان ازهم  كه بسيار نزديك بوديم به هم .

چقدر خوب بود … باران هم مي باريد و من از پنجره چشمانش رقص برگهاي سبز درخت نارون باغچه همسايه را در ميان نوازش انگشتان باران كه چه استادانه مي نواخت سنفوني شرشر و چك چك ناوداني ها را به نظاره نشسته بودم . نميداني چه قصه ها ساختم از چشمانش …

تا سرانجام آن بعد از ظهر يكشنبه منحوس از راه رسيد و چشمانش اسير آن قاب عكس روي ديوار شد ، اسير تصوير مردي  كه در تاريكي شب زير باران با پالتوي سياه بلندش سر در گريبان از كنار ديوار بي انتهاي كوچه عبور مي كرد . و او چهل  روز و چهل شب  به قاب عكس روي ديوار خيره شد تا چشمانش به چشمهاي مرد درون قاب عكس روي ديوار شبيه شد و آنقدر در آن چشمها غرق شد كه نگاهش با چشمانم غريبه شد و ديگر لازم نبود بخوانی به اسم تا پاسخ بشنوي و باز شناسيمان از هم كه بسيار دور بوديم از هم . و سرانجام روزي بي هيچ حرفي و نگاهي، كه حتي اگر نگاه هم مي كرد چشمانش ، ديگر زبانش  را نمي دانست چشمانم . پا در قاب عكس روي ديوار گذاشت و …

من ماندم و چشمانم ، با  چشمانم نه با چشمانش

و او رفت با چشمانش ، با چشمهاي خودش نه ، با چشمهاي مرد درون قاب عكس روي ديوار

و من در برابر آينه نشستم ، چهل روز و چهل شب به تصوير چشمانم ، چشمانم كه نه چشمانش درون آينه نگريستم تا تصوير نگاهش از روي صورتم محو شد و بر روي آينه نقش بست و من آينه را شكستم و تكه اي را كه تصوير چشمانش بر آن نقش بسته بود قاب گرفتم .

حالا روي  ديوار يك قاب عكس  دارم با تصوير دونفر در زير باران كه  مي روند به سوي تاريكي انتهاي كوچه و آينه اي با تصويرچشمانم ، چشمانم كه نه چشمانش  …

دل نوشته ای برای دلم …

آرام باش قلب من !

دیگر نه می خواهم آنچه می گویم باور کنی ، و نه به آنچه انجام میدهم اعتماد

اما بیا از این شهر پیر دختران  بی فردا سفر کنیم

دیگر تو را در بازار مکّاره شان ارزان نمی فروشم

ای کاش می توانستم از این حصار زمان عبور کنم و از خاطره ها محو شوم

آرام باش قلب من !

نترس …!

نیشخندشان را به دل مگیر

ستارگان ، راز دیدارمان را و باران ها راز همآغوشی مان را ،پنهان می دارند .

بیا امشب با باد شرق از این شهر سفر کنیم به سرزمین غروب خورشید برویم ، آنجا که همه روزها در صلح می باشند ، و محبوبمان را جستجو کنیم .

می دانی ؟!

زندگی ، نه باز پس می رود و نه در دیروز درنگ می کند ،سرنوشت کاملا بی خبر پیش می آید ، ما یک روز تنها به این شهر آمدیم بیا باز هم تنها قدم به درون مه بگذاریم و آهنگ رفتن کنیم. جدایی چیزی جز یک خستگی شدید نیست زمان میبرد اما برطرف خواهد شد . تو را در زندان تنهایی خویش حبس خواهم کرد شاید از زندانی تنگ تر آزاد گردی .تا روزی که محبومان را بازیابیم آن روز تو آزادی ،

تا فردا  …

تا همیشه …

معمای برگ های زرد پاییزی

عاقبت باز هم عابر پياده رو هاي بي انتهاي كوچه هاي تنهايي شديم ،  ما از باد سرد پاييزي سيلي خورده ايم كلاهمان را كمي پايين تر مي كشيم تا سرخي گوش هايمان را مخفي كنيم ، ميدانيم حريفش نيستيم اما هنوز غرور داريم ، نگاه مان را به زمين ميدوزيم تا مبادا خواب برگ هاي زرد خوابيده بر سنگفرش پياده رو را برهم زنيم . حالا گيريم كه آنها جاي بدي را براي خوابيدن انتخاب كرده اند ولي ما كه بايد حواسمان باشد پايشان را لگد نكنيم !

آهسته تر از هميشه قدم ميزنيم و معماي برگ هاي زرد پاييزي رشته افكارمان را ميدزدد ، اما ما وظيفه نداريم پاسخي براي اين معما بيابيم ، پاييز كه مي آيد برگ هاي سبز، زرد مي شوند ، برگ ها عوض نمي شوند همان سبزها ، زرد مي شوند مثل همان چتر ها كه پس از باران بسته مي شوند . برگ هايي كه زرد مي شوند به زمين ميريزند ، عمرشان كوتاه است تنها از لحظه افتادن بر زمين تا آمدن رفتگران فرصت دارند سفري دراز را درپيش دارند بايد اين فرصت كوتاه را خوب استراحت كنند به همين خاطر سعي مي كنيم خواب آرامشان را برهم نزنيم . زمستان در راه است ، زمستان فصل فراموشيست ، بهار كه بيايد ما برگ هاي زرد را از ياد برده ايم در شبهاي بلند زمستان ، ما سحر خفته گان شب بيدار خاطره برگ هاي زرد را با روياي آمدن برگ هاي سبز عوض مي كنيم . به ياد مان مي ماند كه سبز ها باز هم زرد خواهند شد اما به پاسخ اين معما فكر نمي كنيم و باز هم به آنها دل مي بنديم ، دلخوشيم بهار كه بيايد برگ هاي سبز هم مي آيند ، اما نه مثل پرستو ها كه آخر پاييز رفتند و بهار باز مي آيند . برگ هاي زرد را رفتگران با خود بردند و هرگز پس نمي آورند ،آخر پرستو ها كه بهار باز مي گردند چشم به راه دارند اما برگ هاي زرد ديگر در روياي ما نيستند ما در شبهاي بلند زمستان خاطره برگ هاي زرد خوابيده بر سنگفرش پياده روها را با روياي آمدن برگ هاي سبز عوض كرده ايم . . ما باور كرديم كه پاييز پايان كار برگ هاست ، در سكوت قدم ميزنيم ، غار غار كلاغها و بوي نان سنگك پيرمردي كه آهسته  از كنار مان مي گذرد را درك مي كنيم  و به معماي برگهاي زرد پاييزي فكر مي كنيم اما وظيفه ما نيست كه پاسخي براي آن بيابيم ،

گم ات کرده ام

این هم از بد حادثه بود که ما در میانه کوچه در شب و مه دست هم را گم کنیم . نمیدانم تو در آن تاریکی در میان تازیانه باران که فرصت نمیداد پلک از چشم برداریم چه دیدی ، فقط  حس کردم که دیگر دستت رها شده گفت بودند که بی قیدی همان روز اول گفته بودند نمی خواستم باور کنم یا شاید امید مبهمی به آن دستها داشتم ،من این کوچه را قبلا بارها تا انتها رفته بودم خوب به یاد داشتم  این کوچه باریک بود نمی دانم چرا در میان آن همه مه از هر سوی می رفتم به دیوارهایش نمیرسیدم حس کردم در بینهایت تو را گم کرده ام بی هدف به هوا چنگ میزدم شبهی در نظرم می آمد به سویش می دویدم ولی هیچ چیز آنجا نبود سایه خودم بود هوای آخرپاییز سرد بود به استخوان میزد  دستهایم را ها  کردم و در جیبهای پالتو فرو بردم می خواستم صدایت کنم اما صدایم در گلو یخ بسته بود گیرم اصلا میتوانستم صدایت کنم اما به کدامین اسم مگر نامت را می دانستم

به ما آموخته بودند ...

گفته بودند  که اگر باران را از ما بگیرند در میان کوچه گم می شویم  آخر قبله ما باران بود از کودکی به ما آموخته بودند که وقتی باران نمی بارد در خانه بمانیم گفته بودند که وقتی باران نمی بارد کوچه ها برای ما امن نیست گفته بودند در خانه بمانید با آبی  که در کاسه روی دیوار از باران دیشب باریده جمع شده وضو بگیرید و نماز بگذارید و دعا کنید تا باز هم باران ببارد ما هم همیشه همین کار را کرده بودیم و بعد باران می بارید  پالتو های سیاه خود را به تن می کردیم و به سوی انتهای کوچه می رفتیم جایی که پیرمرد فالگیر آتش روشن کرده بود هیچ وقت ندانستیم که پیرمرد چگونه با چوبهای خیس زیر باران آتش روشن می کند و هرگز نپرسیدیم که چرا هیچ وقت چوب هایش تمام نمی شود ما فقط از او می خواستیم تا از آینده برایمان بگوید و او تکه چوبی را به درون آتش می انداخت  و به ما لبخند میزد هرگز کلامی از او نمی شنیدیم و تنها لبخند او به ما می گفت که آینده حتما خوب خواهد بود بعد به خانه باز میگشتیم در راه باز گشت همسایه هایمان را در پشت پنجره ها می دیدیم که برایمان دست تکان می دهند و ما برایشان سر تکان می دادیم و لبخند میزدیم در خانه سیب میخوردیم نان می خوردیم شراب می خوردیم  و از پشت پنجره به عابران سیاه پوشی که به انتهای کوچه می رفتند تا لبخند پیرمرد فالگیر را تماشا کنند نگاه می کردیم و برای  آنهایی که از پیش پیرمرد باز می گشتند و لبخند بر لب داشتند دست تکان می دادیم