دست نوشته های یک مانی

دست نوشته هایی از سوی کسی که بر عکس بسیاری ، فکر می کند . دست نوشته هایی شامل : تاریخ ، سیاست ، جامعه و ...

دست نوشته های یک مانی

دست نوشته هایی از سوی کسی که بر عکس بسیاری ، فکر می کند . دست نوشته هایی شامل : تاریخ ، سیاست ، جامعه و ...

این بن بست باز است !!

این بن بست باز است !!


اگر شما هم از کسانی باشید که از محله های ستارخان و باقر خان و بهبودی و خیابان رودکی و خوش شمالی هر از گاهی رد می شوید بی شک پسرک فال فروشی رو حداقل به چهره می شناسید . پسرکی که قریب به دو سه سال هست که هر هفته در محل های یاد شده می بینمش و هم کلام شدن باهاش انصافا خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکر می کردم و باید عذر خواهیی هم قبل از هر چیزی بکنم و دلیل آن هم ضعیف بودن احتمالی متن هست که علتش نقصانی است که همیشه در کلام من وجود دارد و این بار با درجه ی بالاتری در این متن بچشم می آید و من در مورد این مطلب و بسط وسیع آن احساس عجز می کنم .



شاید بهتر باشه به مطلب برگردم و در مورد سعید صحبت بکنم ، پسری که به گفته ی خودش تنها سر گرمیش جمعه بعد از ظهراست که در پارکی واقع در قلعه حسن خان فوتبال بازی می کند ، پسری که موسیقی را دوست دارد و شنیدن صدای مجید خراطها براش بی نهایت لذت بخش است و بقول خودش آهنگی با مضمون این وصیت منه موهای تنش سیخ سیخ می شه .


پسری که با تمام محدودیت ها در حالیکه در سوم راهنمائی هست معدلش 19/36 هست .


قرارمون با سعید رو در جلوی یه دکه روزنامه فروشی گذاشتیم و از اونجا به سمت پارک اوستا رفتیم ، شاید دلیل اصلی انتخاب این پارک باد شدیدی بود که در سطح شهر وجود داشت و با احتمال اینکه این باد در روند و صدای ضبط شده در مصاحبه ایجاد اختلال می کند پس باید پارکی انتخاب می شد که دیوار های بلندی آنرا احاطه کرده باشد ؛ در هر حال دعوت می کنم تا خواننده این مصاحبه باشید :


خوب ، اول یه دونه ؛ حالا چون خودمونیما یه مقدار در مورد کلیت زندگیت بهم بگو 


( سعید که متوجه منظورم نشده با حالت پرسشی می گه ) کلیت زندگیم ؟!؟!؟


مثلا کجا زندگی کردی کجا اول بدنیا اومدی ؟


من افغانستان بدنیا اومدم و دو سالم بود اومدم ایران 


با خونوادت دیگه ؟ پدر و مادر و ... ؟


آره ، پدرم زودتر اومده بود بخاطر اینکه اونجا جنگ بود 


تقریبا حدود سالشو می تونی به من بگی ؟


70 بود . ولی خودمون 72 اومدیم . پدرم دو سال زودتر اومده بود پدرم بخاطر اینکه جانباز بود می خواستن بکشنش دیگه جنگ بود . فرار کرده بود اومده بود ایران بعد دو سال ما فکر کردیم رفته زندان ولی زندان نرفته بود .


کار می کرده ؟


آره ، اومده بود ایران نامه فرستاد که شما هم بیاین .ما هم اومدیم ایران و وضع مالیمون بد بود دیگه . وضع مالیمون خراب بود و توی باغ زندگی می کردیم بعد یه دونه از داداشام هم از خونه فرار کرده بود . داداش وسطیم اون یکی داداشم دستش شیکسته بود .


اون بزرگتر از توئه ؟ کوچیکتر از توئه ؟


همشون بزرگتر از من هستند ، دو تا برادر بزرگتر از خودم هستند . دو تا هم خواهر دارم .


پس ته تغری هستی دیگه ؟ بچه آخر آخر ؟ ( اینو برای خودمونی تر شدن صحبتام با سعید گفتم که یه مقدار از خشک بودن در بیاد صحبتاش )


آره ، داداشم هم که دیگه کار نمی کرد و بابام هم که مریض بود خرج شیش نفر رو خودم می دادم . آدامس فروشی و فال .


یعنی تکی خرج خونوادت رو می دادی ؟ همین سال 72 ؟ 


نه الان رو می گم که 16 سالمه . وقتی 14 سالم شد خودم خرج خونوادم رو می دادم و الان 12 ساله کار می کنم . 


عین 12 سالش رو هم قلعه حسن خان بودید ؟ بعد همه این 12 سال رو تو کار کردی ؟برادرات ، خواهرات ، پدرت ؟


داداش وسطیم که شیش سال بود خونه نیومده بود . که الان برگشته می ره سر کار و داداش بزرگم می ره سر کار کفاشی و آبجی بزرگم هم ازدواج کرده و اصفهانه و دوتا بچه داره که یه دونش پسره یه دونش دختره  .


خدا نگهشون داره .


مرسی


همسرشون هم افغانیه ؟


بله افغانیه و با همشهری خودمون ازدواج کرده .


بعد سعید هم پدرت هم مادرت افغانی هستند ؟


بله


بعد گفتی که پدرت زخمی شده بوده .


آره پدرم تو افغانستان که جنگ بود تیر خورده بود و جانباز بود . 


جزو گروه های شیعه یا مال همون گروه احمد شاه مسعود بوده ؟


بله ، از همون گروه احمد شاه مسعود بود


برای درمان اومد ایران ؟


بله برای درمان اومد و بیماری که الان داره ادامه همونه . 


عجب ، خوب توی کدوم شهر افغانستان بدنیا اومدی ؟


کابل 


راستی چه جوری اومدید ایران ؟


قاچاقی اومدیم ، نصف راه رو با کشتی اومدیم و نصف راه رو با شتر و الاغ و اسب .


کشتی ؟ افغانستان که دریا نداره 


چرا ، وسطای راه با کشتی از یه آب گذشتیم .


آهان فکر کنم هیرمند باشه منظورت . چقدر از صحنه های بچگیت یادت میاد .


همش جنگ !


( اینجا باد شدید می شه و کیفیت صدای جفتمون افت می کنه )


گفتی از چهار سالگی کار می کردی ، یعنی یه ریز  ؟ اولین کارت چی بود ؟


از چهار سالگی قشنگ دارم کار می کنم . از اولش هم فال فروشی می کردم .


از اول ؟ یعنی کارخونه ای یا تعمیر گاهی ، کار گاهی جایی اصلا کار نکردی ؟


توی چاپخونه کار کردم توی کفاشی هم کار کردم . اون موقع چون کارت اقامت نداشتیم نمی تونستیم کار کنیم .


الان دارید ؟


آره الان راحت می تونیم کار کنیم کارت داریم .


برای چی از اون کار ها در اومدی ؟ ( اینجا بعلت شدت عجیب باد واقعا نا مفهوم می شه دیالوگا )


هم درآمدش کم بود هم به درسم لطمه می زد و مدرسه نمی تونستم برم ، وقت گیر بودن . 

( اینجا یکی دوتا بچه ی شش و هفت ساله هم به طرف ما میان و با سعید سلام علیک گرمی می کنن بعد از چند ثانیه سعید حواسشو باز به طرف من محدود می کنه )



سعید در آمدتو چه جوری خرج می کنی ؟ 


روزی 14 تومن در میارم .


حالا گفتن در آمدت میل خودت بود و من خیلی اصراری بهش نداشتم ولی بیشتر دوست دارم بدونم چه جوری خرجش می کنی ؟


3 تومنشو برای خودم بر می دارم . دو تومنشم قایمکی می دم مامانم جمع بکنه برای خودش و نه تومنشم خرج می کنیم برای خونه .


سه تومنی که برای خودت بر می داری رو چی کار می کنی ؟


2500 فال می خرم . پونصد هم برا کرایه ماشین . 


چندتا فال بهت می دن ؟


83 تا


دقیق هم می شماریشا ( اینجا خندم می گیره ) ، حالا چند وقته کارت اقامت داری ؟


یه ده سالی می شه .


پس از اولش هم توی مدارس ایرانی درس می خوندی ؟


نه ، مدارس افغانیا .


داریم ؟


آره داریم منتها تا سوم راهنمائی بیشتر نداریم .


پس الان باید چیکار کنی ؟


دو سال از درسا عقب می افتم . باید برم امتحان آموزش پرورش بدم . اگه قبول بشم می تونم مدارس ایرانی درس بخونم .


این مدارس افغانی چه جوریاست ؟


معلماش افغانین ، ولی درساشون ایرانیه . 


وضعیت درسیت چه جوریه ؟


خیلی خوبه ، معدلم 19/36 شد ترم اول .  هر سال معدلم  19/66 می شه ( قرار شد سری بعدی کارنامشو برام بیاره )


سعید ، دوستایی که داری همه افغانی هستند ؟ دوست ایرانی نداری ؟


آره همه افغانین ولی دوست ایرانی هم دارم .


دوستاییت که می دونن تو کار می کنی بر خوردشون باهات چه جوریه ؟


خوبه . همشون می دونن کار می کنم و برخوردشون خوبه .


اونا هم کار می کنن ؟


نه اونا کار نمی کنن فقط خودم کار می کنم .


حس خاصی در این مورد نداری ؟


نه


مدرست چی ؟ می دونن کار می کنی ؟ برخورد اونا چه جوریه ؟


معلمام می دونن ، همشون می گن افتخار می کنن که من کار می کنم . 


خیلی خوبه ، خودت هم به این نتیجه رسیدی که باعث افتخاری ؟


اره ، خیلی خوبه .


حالا کمک خاصی توی زندگیتون هست ؟ کمیته امداد و ... یا به پدرتون بخاطر جانبازیش کمکی و ... ؟


نه ، هیچی . همه بارهای مالی گردن خودمونه .


آخه الان می دونی یه مقدار واسه من پیچیده شد این قضیه ، یعنی کمکی بخاطر جانبازی پدرت ... ؟


آخه پدرم کارت جانبازیشو گم کرده توی افغانستان و دیگه هم نرفته دنبالش .


اصلا برنامه ای برای رفتن به افغانسات ندارید ؟


نه ، مادرم می خواد بیستم بره . 


برای همیشه ؟


نه می خواد بره سری بزنه به فامیلاش ، اگه اوضاع خوب بود می ریم ( البته منظور سعید برای یه مدت کوتاه هست نه همیشه ) 


خودتون تصمیم خاصی برای برگشتن به افغانستان ندارید ؟


نه ، جنگه بعدش هم ما اینجا راحتیم .


از وضعیت زندگیت برام بگو ، برنامه روزانت ؛ چیکار می کنی ؟


صبح ها توی خونه درس می خونم ، بعد از ظهرا مدرسه ام شب ها هم کار می کنم . روزای تعطیلیم هم صبح ها می رم می گردم و بازی می کنم و بعد از ظهر ها هم سر کار هستم .


تا حالا شده پلیس و بهزیسیتی و نمی دونم از این چیزا بهت گیر بدن و بگیرنت ؟


چرا بهزیستی شده . 


چی بهت می گن ؟


بهزیستی می گیرن می گن کار نکن بعدش فکر می کنن پدر و مادر نداری نگهت می دارن ولی وقتی فهمیدن پدر و مادر داری ولت می کنن یعنی مادر پدرت میان آزادت می کنن .


یعنی هیچ اتفاق خاصی بعدش نمی افته  ، یه پیگیری از طرف بهزیستی یا حمایتی ؟


نه هیچی . ولی اونایی که پدر و مادر ندارن بزرگشون می کنن بعد زنم بهشون می دن و می گن زندگی کنید .


( من بازم خندم می گیره و می گم ) برا چی زن ؟ زوریه مگه ؟ کار چی می دن بهشون ؟


آره دیگه ، کار هم بهشون می دن فکر کنم .


پلیس چی ؟


آره ، یه بار یادمه یه خانومه النگو هاش گم شده بود انداخت گردن ما بعد که فهمیدن ما بر نداشتیم آزادمون کردن .


حالا مگه تو اصلا دور و بر اون خانوم می چرخیدی ؟


آخه اونجا کاسب و فال فروش زیاد بود بعد گیر داد به من و منو گرفتن .


تا حالا شده NGO ها و این تشکل هایی که حمایت می کنن از بچه هایی مثل تو بیان پیشت بگن بیا عضو ما شو یا حمایتت کنن ؟


نه تا حالا نشده .


حالا می گی پلیس و بهزیستی مانع از کار کردنت شدن تاثیری هم روت داشته ؟


نه هرچی هم بگن من باز فال می فروشم ( با خنده می گه )


دوست داری آیندت چی بشی ؟


می خوام دکتر بشی . برم دبیرستان می خونم تا دکتر بشم .


( اینبار یه دختر فال فروش با یک پسر بچه به سعید نزدیک می شوند و مصاحبه را ناچار قطع می کنیم )


حرف خاص دیگه ای داری که بگی ؟ توقعی یا چیزی از گروهی تشکلی و ... داشته باشی که بگی ؟


نه


یه سوال الان به ذهنم رسید ، مردم وقتی می فهمن تو افغانی هستی رفتار خاصی بهت پیدا می کنن ؟ یا حالت خاصی ؟


آره ، ما رو اذیت می کنن . می گن فلانی افغانیا بریم اذیتش کنیم . یا میان می گن چقدر پول داری و بچه ها افانی رو توی قلعه حسن خان کتک می زنن و هیچکسی هم حمایت نمی کنه مارو چون اونجا بیشترن ایرانین .


شبا چه جوری بر می گردی قلعه حسن خان ؟


با رفیقام می رم ، چند نفری . 


قرار بود پریروز این مصاحبه رو بگیریم و گفتی که مادرت نذاشته بیای ، چرا ؟


مادرم می ترسه بیان بگن بهزیستی گرفته منو بعد بیان در خونه . 


پس می ترسه از اینکه تو کار می کنی ، و می ترسه تو گرفتار بشی ؟


آره 


باشه ، خیلی لطف کردی .


تموم شد ؟


آره . 


=============================


صحبت کردن با سعید و دیدن حالت ترسی که داره بیشتر من رو به این مطلب می رسوند که اقلیت هایی مانند سعید از آسیب پذیرترین اقشار جامعه هستند  . 


جا داره چند تا نکته رو در مورد این مصاحبه بگم :


1- اول از پوریا و طه عزیز که کمال همکاری رو در چیدمان سوالات و نحوه های برخورد با سعید رو با من داشتند یه تشکر بکنم . ( وبلاگ های جفتشونم توی لینکای روزانم هست سر بزنید بهشون )


2- این مصاحبه در  اصل 25 دقیقه بود که 13 دقیقه آنرا برای دانلود گذاشتم و بصورت نوشتاری هم که با اندکی تلخیص گذاشتمش .


3- دوست داشتم یه عزیزی که خودش می دونه کی هست توی این مصاحبه حضور می داشت .


4- شماره تماسی رو از سعید در اختیار دارم و دوستانی که با توجه به شرایط سعید می تونن کاری براش بکنن مثل یه شغل دائمی یا یه سری چیز هایی که بتونه کمکش کنه بهم بگن تا شمارشو در اختیارشون بذارم . 


5- برای دانلود این مصاحبه به این لینک برید .


http://www.4shared.com/file/95952199/f0b7c910/1001881839_00.html


6- سعید و امثال سعید خیلی زیادن ، مراقبشون باشیم .


==========================================================


یه مقدار هم از خودم بگم .


دیشب بارون قشنگی حوالی دو صبح داشت می زد و انقدر وسوسه انگیز بود که من بخاطرش از خونه خارج شدم و برام خیلی خوشحال کننده بود که دوستانی بودند که حتی اون موقع صبح هم یادی از ما کردند و بیادم انداختند که با دیدن بارون یاد من هم می افتند .


امروز صبح زود هم برف یاد یه عزیزی رو توی  ذهنم روشن کرد . امیدوارم لذتی که از بارون می برم رو اون بتونه از برف ببره .


دو روز پیش هم با دو سه تا از دوستان به قصد آبعلی از خونه خارج شدیم که از جنگل ها آمل سر در آوردیم 

جاتون خالی چون واقعا خوش گذشت . قدم زدن توی جنگل با یه نسیم خنک واقعا رویاییه .


( این عکس رو هم برای یه تجدید خاطره از اون روز گذاشتم )


موفق باشید و سربلند .


مانی

نظرات 19 + ارسال نظر
باران سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 03:25 ب.ظ

سلام

حس بارون دیشب با مطلب امروزت منو ریخت بهم.....

زندگی امسال سعید تلنگری به امسال من(یکم بخودم اومدم)اعتماد بنفسش قابل تحسین اون چیزی که من ندارم .....

خوشحالم موفق شدی ببینیش.امیدوارم بتونیم کاری براش بکنیم

انصافا وقتی فکر می کنم با این همه محدودیت معدلش 19 و نیم هست ولی من و امثال من وقتی اون موقع یه 18 یا 20 می گرفتیم و چقدر خونوادمون تحویلمون می گرفتن تازه می فهمم که واقعا هیچی نیستم .

HOLDEN سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 03:46 ب.ظ http://www.adamesade.blogfa.com

سلام...
عید شما هم مبارک...خوبید به سلامتی...؟
انشا ا... که در سال جدید پیرو واقعی شهید باکری باشید

سلام

مرسی رامین جان

منم امیدوارم امثال شهید باکری رو بصورت مجسم ببینم نه توی اتوبان با سرعت 130 تا

خوزه سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 04:17 ب.ظ

پسر تکون دهنده بود . با سیاوش هم هماهنگ کردم برا مصاحبه با اون دختر بچه .
بهم خبر بده .

باشه بهت خبر می دم .

از زندگی سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 07:40 ب.ظ http://ahmadnia.net

سلام مانی عزیز
متشکرم برای دعوت ات برای خوندن مطالب خوبت. مصاحبه ی روشنگر و تکان دهنده ای بود. خوشحالم برای جستجوگری تون. با امید سالی با تلاش و موفقیت های بیشتر

مرسی خانووم احمدنیا که تشریف آوردید

واقعا یه دنیا ممنون

علی کوچولو سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 09:01 ب.ظ http://karikalemator.blogfa.com

مانی جان سلام
من این مصاحبه شما رو تا انتها خواندم نمی دونستم گزارش خیابانی هم جمع میکنی
بابا شما هم از هر انگشتت یه هنر میریزه ها
ولی یه نکته ای مانی جان
ما در بین هم وطنان عزیزتر از جانمون هم درب داغونتر از این آقا سعید زیاد داریم ها اگر توی همون پارک اوستا یه دوری میزدی حتما چند تاشون رو می دیدی
به هر حال من همیشه اعتقاد داشتم که هرکس برایخوش خدایی داره
خدایش نگاه دارش باشد

راستی ممنون از اینکه به ما هم سرمیزنی دوست عزیزتر از جانم

علی جان ممنون از لطفی که همیشه داری به من ، امیدوارم لیاقتش رو داشته باشم .

به هر حال شخصیت سعید یه شخصیت خاص بود از نظر من . واقعا درس خون بودنش بی نظیره از نظرم . بی نهایت ممنون از حضورت .

مهسا سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 10:33 ب.ظ http://daftare-del.blogfa.com

سلام
منم یه پسربچه فال فروش رو سه سالی هست که توی پاتوقم(کتابفروشی) می بینم ولی اون خیلی کوچیکه الان 8 سالشه........می دونی کی گریه م گرفت و به خودم لعنت فرستادم؟وقتی تو اون سرمای زمستون با یه لباس نازک یه گوشه کز کرده بود و به ساندویچی که دستش بود نگاه میکرد و نمی خوردش فقط با حسرت نگاهش میکرد.مثل اینا زیاد هست،چیکار باید کرد؟!

مرسی از نظرتون .

کار هم والا چه عرض کنم . بنظرم باید منطقی با این قضایا بر خورد بشه .

پوریا چهارشنبه 12 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:19 ق.ظ http://poorya-poshtareh.blogfa.com

زنده باد مانی ...امیدوارم قدم خوب و پایداری برای همکاری باشه...همکاری جدی.از جنس مبارزه بدون خستگی.
همه چیز عالی است...کاش برای سوالات حساس تر جواب های روشن تر و کارا تری پیدا می شد.
با اینکه می دانم چه مرارتی کشیدی برای همین مصاحبه.
خسته نباشی.به امید دیدار

پوریا دیدنت توی اینجا به اندازه اختراع برق لذت بخش بود !!

مرسی از لطفت و راهنماییات برای این مصاحبه . باور کن طرفم هم خیلی محافظه کارانه صحبت می کرد برا همین بیشتر پاسخا کوتاه هست .

بابک چهارشنبه 12 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 05:21 ب.ظ

سلام مانی
خوبی
من شمال بودم تازه برگشتم پست جدیدتم هنوز نخوندم
اما مثل اینکه می خوای خبرنگار بشی

مرسی ممنون

خدا نکنه من خبر نگار بشم :d

صحبت و گزارش و پی جویی از این بچه ها خودش یه جزئی از رشتمه و اگه کسی نکنه بنظرم داره وقتشو توی رشتمون هدر می ده :d

مهسا ن چهارشنبه 12 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 05:29 ب.ظ

چیزی که منو جذب کرد این بود که سعید هیچ درخواستی از کسی نداشت و حتی هیچ گله ای !!!
مانا مانی . . .

راست می گید ، من خودم هم به این مسئله دقت نکرده بودم .

ممنون

همزاد چهارشنبه 12 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 07:08 ب.ظ

ایده ی جالبی بود این مصاحبه. واقعیت های جامعه ، هر چند زندگی هر افغانی با این مسائل گره خورده.
چند وقت پیش من و یکی از دوستام یه کار مشابه کردیم. منتهی طرف مصاحبه ی ما یه زن افغانی بود. بعد خوندن بادبادک باز و هزاران خورشید تابان واقعا نیاز بود که از نزدیک خودمون بشنویم.
حرف های جالبی می زد اون زن. یه قسمتایی به مذاق من که اصلاً خوش نیومد.اعتقاداتی کاملاً سنتی.
من از این افغانی ها زیاد دیدم. قبلاًها خیلیاشون تو باغ بابابزرگم کار می کردن. دختراشون معمولاً همون 14 سالگی ازدواج می کنن... راه دیگه ای ندارن آخه...
من زیاد برخورد نداشتم، ولی
کنار سواحل بندرعباس، از این بچه ها، ایرانیش خیلی هستن. بچه هایی که صحنه ی دعوا کردنشون با همدیگه واسه فروش بیشتر تا چند روز آدم رو دیوونه می کنه.
به هر حال خوشبختانه من که یاد گرفتم زیاد به احساساتم بها ندم.
________________________
راستی یادتونه من یه زمانی سر رشته ی دانشگاهیم با شما بحث کردم. شما یکی از کسایی بودین که مشاوره دادین. حالا با انتخاب رشته ی دانشگاه آزاد جای هیچ شکی واسه خودم نذاشتم. منم رشته ای رو کنکور می دم که نمی خونمش، بدون تغییر رشته، خیلی سخته، ولی می ارزه.
حداقل اینکه واسه سعیدهای کشور خودمون مفید باشه. حتی تو خواب و خیال.
راستش می خواستم یه اعترافی کنم. وبلاگ قبلی شما جزو یکی از اولین وبلاگ هایی بود که تو سن بچگی خام قبل از 14 سالگی منو خیلی تحت تاثیر قرار داد.
و حالا فکر کنم 2 سال می گذره. تو بحثای آبیدلان حسابی آبدیده شدم:d
این چند روزم که رفته زیر سانسور شدید و من یکی که بیش از هر زمانی احساس خفقان کردم. یه چیزی تو مایه های کم اوردن، ولی این بار تو یه فاز جدید.
نمی دونم چرا اینا رو نوشتم، شاید واسه اینکه یه ذره مواظب تندی نوشته هاشتون باشین.:) کشور ما به جوانانش احتیاج دارد دوست عزیز!:)
______________________________
چه طولانی شد!:104:
من همیشه به این وبلاگ سر می زنم، تا حالا نظر نداده بودم ولی
خواستم عید رو تبریک بگم. هر چند با تاخیر 12 روزه.
به امید سال های بهتر:53:

مرسی همزاد عزیز .

راستش هیچ وقت عادت نداشتم اسمتو بگم و خودتم اینو می دونی و بخاطر سنت شکنیی که کردی و کامنت گذاشتی و شدیدا غافلگیرم کردی منم اسمتو می نویسم :d

میثا جان در مورد قسمت اول صحبتات که باید بگم حرفی نیست و به هر حال خط آخر مطلبتون کاملا عقیدتون رو بیان می کنه که اساسا شما تحت تاثیر قرار نمی گیرید و شاید دلیلش این باه که خیلی براتون اجتماع مهم نیست و بیشتر مسادل روز و پیشرفت مد نظرتون هست .

=======================

در مورد قسمت دوم مطلبتون

وبلاگ قبلیم که خدا رحمت کنه رفتگان شما رو همچنین :d

خیلی خوشحالم از اینکه انقدر صادقانه نوشتید که اون مطالب روی شما تاثیر گذاشته بوده و این یه جورایی بهم حس خوبی داره می ده .
آبی دلان هم تجربه ی خوبی حتی برای من بود . که خوب ، سعی کردم خداحافظی خوبی هم توش بکنم .

اینکه خیلی از بچه ها آبی دلان تجربه های فروم نویسی برای حداقل یکسال و گاها 5 ساله داشتند خیلی مفید بود و موثر .

به هر حال آشنا شدن با دوستای خوبی مثل شما و بچه های دیگه و خوندن نظرات گاه عمیق از شما و دوستای دیگه ای مثل نیما زیدان و نیما ساکر و امیر و احسان و دلارام و حس جستجو گریی که توی خیلی از این بچه ها بود برای من هم قشنگ و پند آموز بود . خصوصا دیدگاه های شما در مورد سنت و زن توی یه سال پیش که اوایل می نوشتید برام خیلی جالب بود ، هر چند فرار عجیب شما از قبول بعضی مسائل قرآنی و ادعای تحریف قرآن خیلی برای من مفهوم نبود .

بگذریم . :d

به هر حال بنظرم خیلی سخت باید باشه آدم رشته ای رو بخونه که هیچ حسی بهش نداره ولی من مطئنم اگه واقعا از یه رشته دیگه خوشتون میاد وسطای درساتون توی دانشگاه بخاطرش انصراف می دید و یه بار دیگه کنکور می دید :d

مثل مستر حداد عادل .

خط آخر رو هم ممنون . شما لطف دارید . اگر از نظر شما اینا تنده پس باید سر کلاس هایی مثل اندیشه اسلامی 2 و انقلاب اسلامی و تاریخ تحلیلی اسلام بنده حتما حضور پیدا می کردید :d

=========================

منم طولانی نوشتم تا شما احساس غریبگی نکنید :d

خیلی از بچه ها هستند که اینجا رو می خونن و کامنت نمی ذارند ولی واقعا اگه کامنت بذارید بهم روحیه می دید و این انرژی رو برای مطلب نوشتن بعدی هم بهم می دید .

امیدوارم بازم کامنت بذارید اگر متنی رو می خونید .
عید شما هم مبارک .

همچنین شما :53:

پردیس سیاسی چهارشنبه 12 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 07:14 ب.ظ http://www.dogholooha.blogfa.com

نمیدانم اما احساس میکنم برای بسیاری دیدن این کودکان یا مشابه عادی شده
شاید بر اثرتکراروپیدا نشدن راهکاری
درهر حال مصاحبه به نسبه خوبی بود....

با دیدن عکستون حس حسرت بهم دست داد..
خوش باشیدهمیشه...

مرسی از حضورتون .

قبول دارم تکراری شده ولی معمولا این بچه ها در صورت رسیدگی نشدن بهشون می تونن بخاطر کمبود هایی که دارن ، شخصیت های خطرناک و بزهکاری بشن و باید فکری به حالشون بشه .

ممنون

خانمی چهارشنبه 12 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 09:54 ب.ظ http://sshh.blogsky.com

جالب بود!!!یعنی تازه نبود ولی جالب بود...

کاشکه می شد یه کاری کرد که دیگه کسی با این وضع زندگی نکنه!!!میشه...اتفاقا همین خودمونیم که باید درستش کنیم...

ولی یه چیز هایی برام سواله...

۱.چرا فقط با یه نفر مصاحبه کردید...
(در واقع اگه هدفتون بررسی باید با چند نفر مصاحبه کرد!!!!اگر هم هدف این نبوده مصاحبه ی خوبی شده بود)
۲.حالا که یکی رو انتخاب کردید چرا با یه ایرانی مصاحبه نکردید؟فکر کنم اگه با یه ایرانی مصاحبه می کردید بیشتر متوجه مشکلات این فراد می شدید(در جامعه ی خودمون)چون مشکل اصلی اتباع خارجی با کشورشون که نمی تونن برگردن...

به هر حال جالب بود...

با آرزوی بهترین ها

مرسی

1- یه بار در جواب یکی از بچه هایی که کامن گذاشته بود نوشتم که سعید بنظرم کیس خاصی بود . درس خون بودنش ، معدل بالاش ، با افتخار کار کردنش ، بقول خانوم مهسا ن که به نکته خوبی اشاره کرد راضی بودن از زندگیش و گله نداشتن و از همه مهم تر یه تنه بار یه خونه رو کشیدن و عاشقانه مادر رو دوست داشتن .

2- نمی دونم اطلاعاتتون در مورد این افراد تا چه حد هست ولی امثال سعید و کسای دیگه که مادرشون ایرانی هست و پدرشون افغان یا عراقی هست براشون شناسنامه صادر نمی شه در حالیکه بچه هایی که پدر و مادرشون ایرانی هست حداقل شناسنامه رو دارن و از این جهت یه پله جلوترن چون حداقل هویت دارن ولی این بچه ها چون شناسنامه ندارن ، عملا اصلا از طرف دولت وجود خارجی هم ندارن !!!

بالطبع آسیب پذیر تر هم هستند .

همچنین بهترین آرزو ها برای شما

دمدمی پنج‌شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 12:26 ق.ظ http://daam.blogsky.com

تکان دهنده بود. چه خوب که به این چیزها توجه می کنید. ایما هم یک ترم در خوابگاه از هر دانشجویی پول بگیریم که این بچه ها مجبور نباشن کار کنن و واکنش این قشر فرهیخته جامعه خیلی جالب بود: همه به ریش ما خندیدند!
شما می توانید فکر کنید وقتی دانشجو جامعت چنین طرز فکری دارند چه انتظاری از عامه مردم می توان داشت. ایرانی ها فقط بلدند به این بنازند که زمانی کسی به گفته خودشان کورش بزرگ داشتند.

کامران پنج‌شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 11:08 ب.ظ

مانی جون نمیدونستم وبلاگ داری..یعنی تا الان به امضات توی آبیدلان دقت نکرده بودم
مصاحبت خیلی جالب بود...بازم مزاحم میشم

وای دیدن کامران شیکاگو چقدر خوشحال کننده بود اینجا :8:

کامی باورم نمی شه اینجا می بینمت . مرسی

نیما پنج‌شنبه 13 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 11:48 ب.ظ http://nimazn.blogfa.com

کجا؟ که الان خونه ام ! یه مدت سفر بودم با بچه های سایت » یه مدت هم کامپیوتر نداشتم » طبق معمول هم حوصله درس و نفشه کشی صنعتی ندارم ! کلی هم کار دارم واسه دانشگاه !
واسه وبلاگ هم جرقه زیاد زده تو ذهنم » ولی ترس شروع یک نوشته همیشه باهام هست !
واسه این پستت هم بای بگم نمی خوام مصاحبه این پسر رو بخونم !
ترجیح می دم به چیزائی که نمی تونم تاثیری روش داشته باشم فکر نکنم!
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=
فوتبال از این هفته ردیفه ها !

نکه من خیلیم فوتبالیستم !

آ*ن*ت*ی*گ*و*ن*ه شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 08:42 ب.ظ http://ghajarie-coffee.blogsky.com

یه پسری رو میشناسم که افغانیه !!! اون هم وقتی بچه بوده اومده ایران و الان داره ارشد ام بی ای دانشگاه تهران میخونه ... هر وقت میبینمش و باهاش حرف میزنم کلی تحسینش میکنم که با این همه مشکلات باز هم درس خونده ...
ممنون که لینکم کردی مانی جان ...
من راستش توی این وبلاگم کسی رو لینک نمیکنم ولی توی اون یکیشون لینکت کردم ...
http://havinjoooooooori.persianblog.ir/

عجب !

=========

من توقع لینک متقابل نداشتم ، من کلا از هر وبلاگی خیلی خوشم بیاد لینکش می کنم .

بازم ممنون

آدم ساده شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 09:25 ب.ظ http://www.adamesade.blogfa.com

سلام بی معرفت
ما از کی برنامه ی این کار ریختیم؟ آخرش هم تنها تنها؟
باشه من که تورو گیرت میارم
بیمعرفت دیگه چرا آبعلی نگفتی با هم بریم؟
با ما دیگه نمیپری؟
دعا میکنم امسال خشکسالی شه دیگه رنگ بارون نبینی
خوش باشی

بجون جفت بچه هام قسم یهوویی شد .

آبعلی هم قضیه داره
:d

فرنوش دوشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 11:06 ب.ظ http://www.ehsasat.com

سلام .فرنوش هستم از وبسایت احساسات دات کام ! اگه عزیزی رو دارین که می خواین صداتونو به گوشش برسونید بیاید سایت ما . در ضمن می تونید به گمشده هاتون از سایت ما پیام بدین . برای وبلاگتون هم ابزار های جدید و بی همتا آماده کردیم . قربان شما - فرنوش

ندا یکشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 03:19 ب.ظ http://روزگار كودكي

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد