دست نوشته های یک مانی

دست نوشته هایی از سوی کسی که بر عکس بسیاری ، فکر می کند . دست نوشته هایی شامل : تاریخ ، سیاست ، جامعه و ...

دست نوشته های یک مانی

دست نوشته هایی از سوی کسی که بر عکس بسیاری ، فکر می کند . دست نوشته هایی شامل : تاریخ ، سیاست ، جامعه و ...

آزادی

آزادی


این مطلبی که می خوام امروز بگم رو خیلی از دوستان قدیمی توی وبلاگ مرحومم خوانده اند ، که با چرخش روزگار و تکرار اون به یک شکل دیگر در دانشگاه دقیقا تکرار شد .


یادمه تقریبا سه سال پیش حدودای آذر ماه سال 85 بود که تقریبا هفته ای دو بار با جمع کردن پول توجیبی هام و رفتن به میدان انقلاب و چرخیدن در انواع مغازه هایی مثل انتشارات گوتنبرگ و امیر کبیر و ... خرید چندین کتاب سعی می کردم از وقت های آزادم نهایت استفاده رو ببرم .


یکبار در کنار یکی از این کتاب فروش های دست فروش بودم و داشتم کتاب هایش را ورق می زدم که خانومی در کنارم ایستاد و درخواست انجیل کرد . وقتی فروشنده در حال گشتن داخل کارتن هایش بود تا انجیل یوحنا را پیدا کند و به وی دهد ، خانوم جوان که گویا توجهش را کتاب در دست من جلب کرده بود با لحنی پرسشی گفت ، به این چیزها علاقه دارید ؟


عرض کردم بله ، که همین صحبت ها و نگرش حکومتی و تئوری های حکومتی به درازا کشید و دست آخر با گفتن جمله ای بطور جد مرا متعجب و عمیقا متاثر کرد . 


گفت که قصد مقیم شدن در آمریکا را دارد و وقتی پرسیدم چرا گفت برای آزادی ، برای اینکه اینجا آزادی نیست . پرسیدم آزادی را در چه می بینی و گفت : آزادی حجاب ، آزادی روابط دختر و پسر و اینکه اگر به خانه دیر بروی کسی تو را باز خواست نکند که کجا بودی !!!


همانجا بود که برای بار نخست بر خود لرزیدم !!!


مطلب مشابه بعدی صحبتی بود که با یک دانشجویی در همان روز نحس که وصفش در پست قبلیم آماده بود بطور ضمنی پیش آمد و با گفتن این صحبت از طرف من که فردی در کلاس قبلی از حکومت شاهنشاهی دفاع کرده بود و آنرا بهترین شیوه حکومت دانسته بود آغاز شد که  تحیر فراوان من زمانی همراه شد که فرد مورد اشاره با گفتن این جمله که آن حکومت بهتر بود سخن آغاز کرد و با محکوم کردن عدم وجود آزای حجاب جمهوری را به سطل آشغال پرت کرد !!!


حالا اینکه اساسا مسئله حجاب چقدر مورد اهمیت است و تا چه حد از اولویت هاست بحثی جدا است و مقوله ای جدا را می طلبد ولیکن براستی هدف از اعتراضات و نقد ها گرفتن آزادی حجاب و دست در یقه ی جنس مخالف راه رفتن است ؟


وقتی من نوعی که دانشجو هستم از لزوم نهادینه شدن دموکراسی به عنوان زیر ساخت توسعه سخن می گویم و نا گهان با فردی رو به رو می شوم که مدعی عدم وجود دموکراسی است و خواهان آزادی است ولیکن دموکراسی را در این چیز ها می بیند و حکومت مطبوعش رضا خانی و شاهنشاهی است و چنان با شور و شعف از آن تعریف و تمجید می کند مانند آنست که پارچ آب سردی را بر فرق سر من ریخته اند .


وقتی که قشر دانشجو به این نتیجه می رسد که حکومت شاهنشاهی ایده آل و دموکراسی را در آزادی روابط و حجاب می بیند باید یقه نخبگان و روشن فکرانی را گرفت که بی شک در این تفکر سهم بسزایی داشته اند و ای کاش قشر روشن فکر در تبیین اهداف کمی فعال تر بود !!


آیا براستی هدف و تلاش بچه های انجمن های مختلف دانشگاهی که حتی زحمت چاپ مطالبی بدون مجوز را به خود می دهند و پیه همه چیز را بر تن خود مالیده اند و تلاش آن همه شخصیت های تبعیدی و زندانی و فوت شده ، آزادی روابط بوده ؟!؟


هرچند که جهالت ها و تندروی های مربوط به عناصر خشک و متحجر در پرداخته شدن این تفکرات بی سهم نیست !!


(( توضیح عکس : عکس فوق را تقریبا دو روز پیش زمانی که ماشینم را می خواستم در کوچه ای با نام بخشنده در نزدیکی های دانشگاه امیر کبیر پارک کنم و به دانشگاه مذکور بروم،  گرفتم که در آن نوشته شده : بی حجاب محتاج نگاه کردن دیگران است ، مرگ بر بی حجاب !! ))


مانی


=============================================


یه چندتا مطلب خیلی کوتاه بگم :


1- از دوستان بخاطر ضعف مطالب اخیر شدیدا عذر می خوام و گناه بی شک گردن قلم قاصر و عجز کلامی من است . به همین دلیل خواهشا انتقاداتون رو بگین از نوع نوشتارم .


2- اگه مشکلی پیش نیاد آپ بعدیم در مورد مزاحمت های خیابانی هست .


3- چند روزه هیچ خبری از یه عزیزی ندارم و حس فعلیم حس خیلی بدیه !!


4- سه شنبه برای عرض تسلیت به خانواده دوست عزیزم شهروز سری زدم که بعد از مدتها این دیدار منو بگریه انداخت و وصف حال اون دقائق واقعا دشواره . 


5- بارون دیروز هم انصافا خیلی غافلگیرانه و جذاب بود !! 


6- آخر هفته خوبی داشته باشید .


مانی

یک روز نحس !!

خیلی دوست داشتم یک مطلب بنویسم و یک آپ درست و حسابی بکنم و سوژه هم زیاد بود . من جمله زنان خیابانی ، مزاحمت های خیابانی ، مفهوم آزادی که امروز در یک برخورد در دانشگاه برام باز سوال شد  ، قصه ی امیر و حتی جمله ی افاضاتی منسوب به یکی از دولت مردان مبنی بر آنکه ایران نسبت به جهان مسئول است !!


ولی انگاری وصف حال خودم شد این مطلب !!


دوست دارم قید و بند نوشتاری همیشگیم رو بشکنم و راحت بنویسم . 


1- از اول صبح که درد کلیه هام بعد دو ماه باز شروع شد . تقریبا یکی دو ماهی بود که درد رو نداشتم و فکر می کردم بیشتر بخاطر مشکلات عصبی و فکریم هست و چون از قید خیلیاشون خودم رو راحت کرده بودم واقعا خیلی بهم ریخت منو . خصوصا این درد زمانی بود که مثل این طلا فروشا داشتم سر یه مطلبی با دوتا از دوستای یک عزیزی صحبت می کردم و بی هوا زد و شروع به درد گرفتن کرد و اولاش که سعی می کردم به روی خودم نیارم و فکر کنم از شدت درد شروع به چرت و پرت گفتن هم کردم ولی دیدم نه بابا ، این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست و درد خیلی بد شد و بالاخره عنان رو از کف دادم و واقعا بابت این مسئله خیلی شرمنده شدم .


2- بعد از کلاس دانشگاه وقتی در حال مطالعه روزنامه بودم و با اون عزیز هم بعدش صحبت کردم یه اس ام اس اومد از طرف یکی از دوستان قدیم که مانی هر جایی هستی خودتو برسون آریاشهر ، منتظرتم ؛ مسئله حیاتیه .  منم سریع راه افتادم و بعد از اینکه رسیدم آریاشهر و قصه ی رفیقمون رو گوش کردیم ، برای اینکه از فکر و خیال بیاد بیرون گفتم بریم ناهار مهمون من و القصه رفتن به پیتزا فروشی همان و گم شدن حلقه ی من هم همان .


حلقه ای که تقریبا خودم هم نمی دونستم چرا می انداختمش و بعد از تقریبا 2 سال و نیم از دستم در اومد ، شاید اون حلقه چیزی فراتر از یک دوست برای من بود ، به هر حال خودش یه داستان بود و حقیقتش وقتی متوجه شدم توی پیترا فروشی جاش گذاشتم عمیقا ناراحت شدم !!!


3- بعد از خروج از پیتزا فروشی و رفتن به طرف ماشین دیدم ای دل غافل یه موتوری شایدم یه ماشین ( حالا خیلی فرق نمی کنه ) کوبیده به ماشینم و در رفته . الان در سمت شاگرد بطرز واقعا مسخره ای داخل رفته !!


4- سوار ماشین شدیم رفیقمون رو ببریم چیتگری جایی یه مقدار باد به کلش بخوره از فکر خیانتی که بهش شده در بیاد که وایستاده بودیم پشت چراغ قرمز که یهوو ماشین جلوییمون که رانندش پیاده شده بود برای در آوردن کاپشنش محکم از جلو خورد بهمون و بقدرتی الله این سری خیلی لطمه وارد نشد !!


5- خبر اخری که یک ساعت پیش بهم رسید این بود که شهروز ، از دوستان قدیمی من که سه ماه پیش رفته بود فرانسه برای ادامه تحصیل گویا دیروز در یک سانحه رانندگی شدیدا آسیب دیده بود و امروز صبح فوت کرد . واقعا بهم ریختم ...


خلاصه این اتفاقای پشت هم خصوصا آخری ، لذت بارون دیشب رو بدجور کشید ازم بیرون .

===================================


تنها حسن امروز دیدن یه عزیزی بود در سال جدید ، این دوتا عکسا رو هم برای خودش می ذارم چون می دونم برف رو خیلی دوست داره  ( اولی رو عادی می ذارم ولی دومی چون سایزش بزرگه و صفحه رو بهم می ریزه فقط بصورت لینک می ذارم )





http://www.tinypic.info/viewer.php?file=5290bf3lhpv9ycrho8b2.jpg



کامنتای مطلب رو هم بستم برای اینکه خیال خودم رو راحت کنم !!


به امید روزهای بهتر .

مانی 



این بن بست باز است !!

این بن بست باز است !!


اگر شما هم از کسانی باشید که از محله های ستارخان و باقر خان و بهبودی و خیابان رودکی و خوش شمالی هر از گاهی رد می شوید بی شک پسرک فال فروشی رو حداقل به چهره می شناسید . پسرکی که قریب به دو سه سال هست که هر هفته در محل های یاد شده می بینمش و هم کلام شدن باهاش انصافا خیلی سخت تر از اون چیزی بود که فکر می کردم و باید عذر خواهیی هم قبل از هر چیزی بکنم و دلیل آن هم ضعیف بودن احتمالی متن هست که علتش نقصانی است که همیشه در کلام من وجود دارد و این بار با درجه ی بالاتری در این متن بچشم می آید و من در مورد این مطلب و بسط وسیع آن احساس عجز می کنم .



شاید بهتر باشه به مطلب برگردم و در مورد سعید صحبت بکنم ، پسری که به گفته ی خودش تنها سر گرمیش جمعه بعد از ظهراست که در پارکی واقع در قلعه حسن خان فوتبال بازی می کند ، پسری که موسیقی را دوست دارد و شنیدن صدای مجید خراطها براش بی نهایت لذت بخش است و بقول خودش آهنگی با مضمون این وصیت منه موهای تنش سیخ سیخ می شه .


پسری که با تمام محدودیت ها در حالیکه در سوم راهنمائی هست معدلش 19/36 هست .


قرارمون با سعید رو در جلوی یه دکه روزنامه فروشی گذاشتیم و از اونجا به سمت پارک اوستا رفتیم ، شاید دلیل اصلی انتخاب این پارک باد شدیدی بود که در سطح شهر وجود داشت و با احتمال اینکه این باد در روند و صدای ضبط شده در مصاحبه ایجاد اختلال می کند پس باید پارکی انتخاب می شد که دیوار های بلندی آنرا احاطه کرده باشد ؛ در هر حال دعوت می کنم تا خواننده این مصاحبه باشید :


خوب ، اول یه دونه ؛ حالا چون خودمونیما یه مقدار در مورد کلیت زندگیت بهم بگو 


( سعید که متوجه منظورم نشده با حالت پرسشی می گه ) کلیت زندگیم ؟!؟!؟


مثلا کجا زندگی کردی کجا اول بدنیا اومدی ؟


من افغانستان بدنیا اومدم و دو سالم بود اومدم ایران 


با خونوادت دیگه ؟ پدر و مادر و ... ؟


آره ، پدرم زودتر اومده بود بخاطر اینکه اونجا جنگ بود 


تقریبا حدود سالشو می تونی به من بگی ؟


70 بود . ولی خودمون 72 اومدیم . پدرم دو سال زودتر اومده بود پدرم بخاطر اینکه جانباز بود می خواستن بکشنش دیگه جنگ بود . فرار کرده بود اومده بود ایران بعد دو سال ما فکر کردیم رفته زندان ولی زندان نرفته بود .


کار می کرده ؟


آره ، اومده بود ایران نامه فرستاد که شما هم بیاین .ما هم اومدیم ایران و وضع مالیمون بد بود دیگه . وضع مالیمون خراب بود و توی باغ زندگی می کردیم بعد یه دونه از داداشام هم از خونه فرار کرده بود . داداش وسطیم اون یکی داداشم دستش شیکسته بود .


اون بزرگتر از توئه ؟ کوچیکتر از توئه ؟


همشون بزرگتر از من هستند ، دو تا برادر بزرگتر از خودم هستند . دو تا هم خواهر دارم .


پس ته تغری هستی دیگه ؟ بچه آخر آخر ؟ ( اینو برای خودمونی تر شدن صحبتام با سعید گفتم که یه مقدار از خشک بودن در بیاد صحبتاش )


آره ، داداشم هم که دیگه کار نمی کرد و بابام هم که مریض بود خرج شیش نفر رو خودم می دادم . آدامس فروشی و فال .


یعنی تکی خرج خونوادت رو می دادی ؟ همین سال 72 ؟ 


نه الان رو می گم که 16 سالمه . وقتی 14 سالم شد خودم خرج خونوادم رو می دادم و الان 12 ساله کار می کنم . 


عین 12 سالش رو هم قلعه حسن خان بودید ؟ بعد همه این 12 سال رو تو کار کردی ؟برادرات ، خواهرات ، پدرت ؟


داداش وسطیم که شیش سال بود خونه نیومده بود . که الان برگشته می ره سر کار و داداش بزرگم می ره سر کار کفاشی و آبجی بزرگم هم ازدواج کرده و اصفهانه و دوتا بچه داره که یه دونش پسره یه دونش دختره  .


خدا نگهشون داره .


مرسی


همسرشون هم افغانیه ؟


بله افغانیه و با همشهری خودمون ازدواج کرده .


بعد سعید هم پدرت هم مادرت افغانی هستند ؟


بله


بعد گفتی که پدرت زخمی شده بوده .


آره پدرم تو افغانستان که جنگ بود تیر خورده بود و جانباز بود . 


جزو گروه های شیعه یا مال همون گروه احمد شاه مسعود بوده ؟


بله ، از همون گروه احمد شاه مسعود بود


برای درمان اومد ایران ؟


بله برای درمان اومد و بیماری که الان داره ادامه همونه . 


عجب ، خوب توی کدوم شهر افغانستان بدنیا اومدی ؟


کابل 


راستی چه جوری اومدید ایران ؟


قاچاقی اومدیم ، نصف راه رو با کشتی اومدیم و نصف راه رو با شتر و الاغ و اسب .


کشتی ؟ افغانستان که دریا نداره 


چرا ، وسطای راه با کشتی از یه آب گذشتیم .


آهان فکر کنم هیرمند باشه منظورت . چقدر از صحنه های بچگیت یادت میاد .


همش جنگ !


( اینجا باد شدید می شه و کیفیت صدای جفتمون افت می کنه )


گفتی از چهار سالگی کار می کردی ، یعنی یه ریز  ؟ اولین کارت چی بود ؟


از چهار سالگی قشنگ دارم کار می کنم . از اولش هم فال فروشی می کردم .


از اول ؟ یعنی کارخونه ای یا تعمیر گاهی ، کار گاهی جایی اصلا کار نکردی ؟


توی چاپخونه کار کردم توی کفاشی هم کار کردم . اون موقع چون کارت اقامت نداشتیم نمی تونستیم کار کنیم .


الان دارید ؟


آره الان راحت می تونیم کار کنیم کارت داریم .


برای چی از اون کار ها در اومدی ؟ ( اینجا بعلت شدت عجیب باد واقعا نا مفهوم می شه دیالوگا )


هم درآمدش کم بود هم به درسم لطمه می زد و مدرسه نمی تونستم برم ، وقت گیر بودن . 

( اینجا یکی دوتا بچه ی شش و هفت ساله هم به طرف ما میان و با سعید سلام علیک گرمی می کنن بعد از چند ثانیه سعید حواسشو باز به طرف من محدود می کنه )



سعید در آمدتو چه جوری خرج می کنی ؟ 


روزی 14 تومن در میارم .


حالا گفتن در آمدت میل خودت بود و من خیلی اصراری بهش نداشتم ولی بیشتر دوست دارم بدونم چه جوری خرجش می کنی ؟


3 تومنشو برای خودم بر می دارم . دو تومنشم قایمکی می دم مامانم جمع بکنه برای خودش و نه تومنشم خرج می کنیم برای خونه .


سه تومنی که برای خودت بر می داری رو چی کار می کنی ؟


2500 فال می خرم . پونصد هم برا کرایه ماشین . 


چندتا فال بهت می دن ؟


83 تا


دقیق هم می شماریشا ( اینجا خندم می گیره ) ، حالا چند وقته کارت اقامت داری ؟


یه ده سالی می شه .


پس از اولش هم توی مدارس ایرانی درس می خوندی ؟


نه ، مدارس افغانیا .


داریم ؟


آره داریم منتها تا سوم راهنمائی بیشتر نداریم .


پس الان باید چیکار کنی ؟


دو سال از درسا عقب می افتم . باید برم امتحان آموزش پرورش بدم . اگه قبول بشم می تونم مدارس ایرانی درس بخونم .


این مدارس افغانی چه جوریاست ؟


معلماش افغانین ، ولی درساشون ایرانیه . 


وضعیت درسیت چه جوریه ؟


خیلی خوبه ، معدلم 19/36 شد ترم اول .  هر سال معدلم  19/66 می شه ( قرار شد سری بعدی کارنامشو برام بیاره )


سعید ، دوستایی که داری همه افغانی هستند ؟ دوست ایرانی نداری ؟


آره همه افغانین ولی دوست ایرانی هم دارم .


دوستاییت که می دونن تو کار می کنی بر خوردشون باهات چه جوریه ؟


خوبه . همشون می دونن کار می کنم و برخوردشون خوبه .


اونا هم کار می کنن ؟


نه اونا کار نمی کنن فقط خودم کار می کنم .


حس خاصی در این مورد نداری ؟


نه


مدرست چی ؟ می دونن کار می کنی ؟ برخورد اونا چه جوریه ؟


معلمام می دونن ، همشون می گن افتخار می کنن که من کار می کنم . 


خیلی خوبه ، خودت هم به این نتیجه رسیدی که باعث افتخاری ؟


اره ، خیلی خوبه .


حالا کمک خاصی توی زندگیتون هست ؟ کمیته امداد و ... یا به پدرتون بخاطر جانبازیش کمکی و ... ؟


نه ، هیچی . همه بارهای مالی گردن خودمونه .


آخه الان می دونی یه مقدار واسه من پیچیده شد این قضیه ، یعنی کمکی بخاطر جانبازی پدرت ... ؟


آخه پدرم کارت جانبازیشو گم کرده توی افغانستان و دیگه هم نرفته دنبالش .


اصلا برنامه ای برای رفتن به افغانسات ندارید ؟


نه ، مادرم می خواد بیستم بره . 


برای همیشه ؟


نه می خواد بره سری بزنه به فامیلاش ، اگه اوضاع خوب بود می ریم ( البته منظور سعید برای یه مدت کوتاه هست نه همیشه ) 


خودتون تصمیم خاصی برای برگشتن به افغانستان ندارید ؟


نه ، جنگه بعدش هم ما اینجا راحتیم .


از وضعیت زندگیت برام بگو ، برنامه روزانت ؛ چیکار می کنی ؟


صبح ها توی خونه درس می خونم ، بعد از ظهرا مدرسه ام شب ها هم کار می کنم . روزای تعطیلیم هم صبح ها می رم می گردم و بازی می کنم و بعد از ظهر ها هم سر کار هستم .


تا حالا شده پلیس و بهزیسیتی و نمی دونم از این چیزا بهت گیر بدن و بگیرنت ؟


چرا بهزیستی شده . 


چی بهت می گن ؟


بهزیستی می گیرن می گن کار نکن بعدش فکر می کنن پدر و مادر نداری نگهت می دارن ولی وقتی فهمیدن پدر و مادر داری ولت می کنن یعنی مادر پدرت میان آزادت می کنن .


یعنی هیچ اتفاق خاصی بعدش نمی افته  ، یه پیگیری از طرف بهزیستی یا حمایتی ؟


نه هیچی . ولی اونایی که پدر و مادر ندارن بزرگشون می کنن بعد زنم بهشون می دن و می گن زندگی کنید .


( من بازم خندم می گیره و می گم ) برا چی زن ؟ زوریه مگه ؟ کار چی می دن بهشون ؟


آره دیگه ، کار هم بهشون می دن فکر کنم .


پلیس چی ؟


آره ، یه بار یادمه یه خانومه النگو هاش گم شده بود انداخت گردن ما بعد که فهمیدن ما بر نداشتیم آزادمون کردن .


حالا مگه تو اصلا دور و بر اون خانوم می چرخیدی ؟


آخه اونجا کاسب و فال فروش زیاد بود بعد گیر داد به من و منو گرفتن .


تا حالا شده NGO ها و این تشکل هایی که حمایت می کنن از بچه هایی مثل تو بیان پیشت بگن بیا عضو ما شو یا حمایتت کنن ؟


نه تا حالا نشده .


حالا می گی پلیس و بهزیستی مانع از کار کردنت شدن تاثیری هم روت داشته ؟


نه هرچی هم بگن من باز فال می فروشم ( با خنده می گه )


دوست داری آیندت چی بشی ؟


می خوام دکتر بشی . برم دبیرستان می خونم تا دکتر بشم .


( اینبار یه دختر فال فروش با یک پسر بچه به سعید نزدیک می شوند و مصاحبه را ناچار قطع می کنیم )


حرف خاص دیگه ای داری که بگی ؟ توقعی یا چیزی از گروهی تشکلی و ... داشته باشی که بگی ؟


نه


یه سوال الان به ذهنم رسید ، مردم وقتی می فهمن تو افغانی هستی رفتار خاصی بهت پیدا می کنن ؟ یا حالت خاصی ؟


آره ، ما رو اذیت می کنن . می گن فلانی افغانیا بریم اذیتش کنیم . یا میان می گن چقدر پول داری و بچه ها افانی رو توی قلعه حسن خان کتک می زنن و هیچکسی هم حمایت نمی کنه مارو چون اونجا بیشترن ایرانین .


شبا چه جوری بر می گردی قلعه حسن خان ؟


با رفیقام می رم ، چند نفری . 


قرار بود پریروز این مصاحبه رو بگیریم و گفتی که مادرت نذاشته بیای ، چرا ؟


مادرم می ترسه بیان بگن بهزیستی گرفته منو بعد بیان در خونه . 


پس می ترسه از اینکه تو کار می کنی ، و می ترسه تو گرفتار بشی ؟


آره 


باشه ، خیلی لطف کردی .


تموم شد ؟


آره . 


=============================


صحبت کردن با سعید و دیدن حالت ترسی که داره بیشتر من رو به این مطلب می رسوند که اقلیت هایی مانند سعید از آسیب پذیرترین اقشار جامعه هستند  . 


جا داره چند تا نکته رو در مورد این مصاحبه بگم :


1- اول از پوریا و طه عزیز که کمال همکاری رو در چیدمان سوالات و نحوه های برخورد با سعید رو با من داشتند یه تشکر بکنم . ( وبلاگ های جفتشونم توی لینکای روزانم هست سر بزنید بهشون )


2- این مصاحبه در  اصل 25 دقیقه بود که 13 دقیقه آنرا برای دانلود گذاشتم و بصورت نوشتاری هم که با اندکی تلخیص گذاشتمش .


3- دوست داشتم یه عزیزی که خودش می دونه کی هست توی این مصاحبه حضور می داشت .


4- شماره تماسی رو از سعید در اختیار دارم و دوستانی که با توجه به شرایط سعید می تونن کاری براش بکنن مثل یه شغل دائمی یا یه سری چیز هایی که بتونه کمکش کنه بهم بگن تا شمارشو در اختیارشون بذارم . 


5- برای دانلود این مصاحبه به این لینک برید .


http://www.4shared.com/file/95952199/f0b7c910/1001881839_00.html


6- سعید و امثال سعید خیلی زیادن ، مراقبشون باشیم .


==========================================================


یه مقدار هم از خودم بگم .


دیشب بارون قشنگی حوالی دو صبح داشت می زد و انقدر وسوسه انگیز بود که من بخاطرش از خونه خارج شدم و برام خیلی خوشحال کننده بود که دوستانی بودند که حتی اون موقع صبح هم یادی از ما کردند و بیادم انداختند که با دیدن بارون یاد من هم می افتند .


امروز صبح زود هم برف یاد یه عزیزی رو توی  ذهنم روشن کرد . امیدوارم لذتی که از بارون می برم رو اون بتونه از برف ببره .


دو روز پیش هم با دو سه تا از دوستان به قصد آبعلی از خونه خارج شدیم که از جنگل ها آمل سر در آوردیم 

جاتون خالی چون واقعا خوش گذشت . قدم زدن توی جنگل با یه نسیم خنک واقعا رویاییه .


( این عکس رو هم برای یه تجدید خاطره از اون روز گذاشتم )


موفق باشید و سربلند .


مانی