مچاله کن...بشکن !!! بند بزن !!! خط بزن !!! خلاصه راحت باش ارث پدرت که

نیست...دل تنهای من است...!!!

جمعه هفتم شهریور ۱۳۹۳ 20:14 |- ... -|


جمعه نوزدهم اردیبهشت ۱۳۹۳ 12:51 |- ... -|


"همیشه بودن و ماندن" هم همیشه خوب نیست!
گاهی باید رفت
تا حس شود نبودنت
تا حس کنی تنهایی روحت را...
با آدم ها که باشی
خیال می کنی همراه داری
و از این حقیقت که در آخر فقط خودت هستی؛
تنهای تنها
غافل می شوی!
گاهی باید رفت
تا بشنوی صدای فاصله ها را
فاصله هایی که در بودنت حتی اگر فریاد هم بزنند باز هم نمی شنوی!
گاهی باید رفت
و به قلم اجازه بدهی که به جای تو حرف بزند
که به جای تو فریاد بزند
حتی اگر بدانی که قلم هم نمی تواند ناگفته ها را بگوید
حتی اگر بدانی که هیچ گوشی برای شنیدن وجود ندارد...
گاهی باید رفت
برای همیشه
چون حضورت بی رنگ شده است
گاهی باید بروی تا خودت را پیدا کنی
تا بفهمی چقدر به خودت شبیهی
و چقدر از خودت فاصله گرفته ای...
گاهی باید رفت...

چهارشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۳۹۳ 15:48 |- ... -|



پنجشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۳ 18:30 |- ... -|


میــــدونـــــی ؟؟؟

بایــــد بفهمـــــی وقتــــی دلت میگیــــره ...

" تنهــــــــــایی ... "

بایـــــد یــــاد بگیــــری از هیـــچ کـــس توقـــع نداشتــــه باشـــــی ... بایـــد عــــــادت کنـــــی که با کسی درددل نکنــــــی ...!


بایــــــد درک کنــــی هـــر کـــس مشکـــلاتِ خودشــــو داره ...

بایــد بفهمـی وقتـی نـاراحتــــی ... دلتنگــی ... یا بی حــوصلــــه ای ... هیــــچ کس حوصـــله ی تورو نداره !!!!

دیگــه باید فهمیــده باشــی همــــه رفیـــقِ وقتــــای خوشــــی انـــد ...



پنجشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۳ 18:29 |- ... -|


ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎﯼ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﺍﺳﺖ :

ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ " ﮔﻨﺞ " ، " ﺟﻨﮓ" ﻣﯿﺸﻮﺩ !

"ﺩﺭﻣﺎﻥ" ، "ﻧﺎﻣﺮﺩ" ﻭ "ﻗﻬﻘﻬﻪ" ، "ﻫﻖ ﻫﻖ!"

ﺍﻣﺎ "ﺩﺯﺩ" ﻫﻤﺎﻥ "ﺩﺯﺩ" ﻭ "ﺩﺭﺩ" ﻫﻤﺎﻥ "ﺩﺭﺩ"

ﻭ "ﮔﺮﮒ " ﻫﻤﺎﻥ "ﮔﺮﮒ......! "

... ﺁﺭﯼ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎﯼ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ،

ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﯽ ﮐﻪ "ﻣﻦ" ، "ﻧﻢ" ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ ،

"ﯾﺎﺭ" ، "ﺭﺍﯼ" ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ،

"ﺭﺍﻩ" ﮔﻮﯾﯽ "ﻫﺎﺭ" ﺷﺪﻩ

ﻭ "ﺭﻭﺯ" ﺑﻪ "ﺯﻭﺭ" ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ...

"ﺁﺷﻨﺎ" ﺭﺍ ﺟﺰ ﺩﺭ "ﺍﻧﺸﺎ" ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯽ

ﻭ ﭼﻪ... "ﺳﺮﺩ" ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ "ﺩﺭﺱ" ﺯﻧﺪﮔﯽ !!!

ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ "ﻣﺮﮒ" ﺑﺮﺍﯾﻢ "ﮔﺮﻡ" ﻣﯿﺸﻮﺩ ...

ﭼﺮﺍ ﮐﻪ "ﺩﺭﺩ" ﻫﻤﺎﻥ "ﺩﺭﺩ" ﺍﺳﺖ



پنجشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۳ 18:24 |- ... -|

می دونین واسه من فاجعه چیه؟
این که یکی رو خیلییی زیاد بیشتر از جونم دوس داشته باشم...
ولی اون نباشه و دیگه چیزی بینمون نباشه...
بازم من نتونم یا نخوام کسی رو تو دلم راه بدم...
و جای اون بمونه تو قلبم و تو خیالم داشته باشمش...
نمی تونم یا نه نمی خوام از یادم ببرمش و دوسش نداشته باشم...
هر روز که بگذره بیشتر دوسش داشته بشم...
این موقع است که دیگه فرقی نمی کنه هوا چجوری باشه...
نزدیکه عید باشه یا پاییز یا تابستون...
حال و هوای دل و چشمام همیشه بارونیِ...
آرزو می کنم هیچ کدوم از شما  اینجوری نشین...

شنبه بیست و چهارم اسفند ۱۳۹۲ 16:41 |- ... -|

ﻣﯿﮕـــﻦ ﻭﺍﺳﻪ ﺁﺭﺍﻣــﺶ ﺧـــﻮﺩﺗﻢ ﮐﻪ ﺷـــﺪﻩ

ﺑﺒـــﺨﺶ ﻭ

ﻓــﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ
ﻭﻟـــﯽ ﻭﻗﺘـــﯽ ﺍﺯ ﮐﺴــﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﻗـــﻊ ﻧــــﺪﺍﺭﯼ
ﻣﯿــــﺮﻧﺠــﯽ
ﻫــﺮ ﭼﻘـــﺪﺭ ﻫـــﻢ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﯼ ﺑﺒﺨـــﺸﯽ ﻭ
ﻓـــﺮﺍﻣﻮﺵ
ﮐﻨـــﯽ ﻧﻤﯿـــﺸﻪ
ﺍﻧﮕـــﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ ﺧــــﻮﺩﺗﻮ ﮔــــﻮﻝ ﻣﯿــــﺰﻧﯽ
ﻭﻗﺘـــــﯽ ﺍﺯ ﯾـــــﻪ ﺩﻭﺳــــﺖ ﻣﯿـــــــﺮﻧﺠﯽ
ﺣﺘـــﯽ ﺍﮔﻪ ﺑﮕــــﯽ ﺑﺨـــــﺸﯿﺪﻣـــﺶ ﯾﻪ ﭼــــﯿﺰﯼ
ته ﺩﻟــــﺖ ﻣﯽ ﻣـــﻮﻧﻪ
ﮐﯿـــــــﻨﻪ ﻧﯿـــﺴﺖ ... ﯾﻪ ﺟــــــــﺎﯼ ﺯﺧـــــﻢ ...
ﯾﻪ ﭼﯿــــــﺰﯼ ﮐﻪ ﻧﻤﯿـــــــﺬﺍﺭﻩ ﺍﻭﺿـــــــﺎﻉ ﻣﺜﻞ
ﻗﺒــــﻞ بشه
ﻫـــــﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﮐﻨــــﯽ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﻪ
اون ﺭﺍﻩ ﻭ ﺑﮕﯽ ﻧـــﻪ ...
ﺑﯽ ﻓﺎﯾـــــــﺪﻩ ﺳﺖ
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﯾﻦ ﻭﺳـــــﻂ ﺍﺯ ﺑﯿــــﻦ ﺭﻓﺘـــــﻪ
ﻭ ﺟﺎﯼ ﺧــــﺎﻟﯿــــﺶ ﺗﺎ ﻫﻤﯿـــــﺸﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑــــﻨﻪ
ﯾــــﻪ ﭼﯿـــــــﺰﯼ ﻣﺜـــــــﻞ
""ﺣـــــــــﺮﻣـــــﺖ""

یکشنبه بیستم بهمن ۱۳۹۲ 13:45 |- ... -|


کاش میشد یه چندوقتی ازاین زندگی مرخصی گرفت،

این روزای ما روزای قشنگی نیس،

خیلی بی رحمن،هیچکسی دردت رونمیفهمه،

اگرم بفهمن میگن درکت میکنیم خوب چکارمیتونن بکنن

اوناهم گوش میکنن وسکوت میکنن یاقضاوت ناعادلانه .

میترسم اززندگی میترسم ازدنیایی که شده قبرستان آرزوها دنیایی که پرغم

شده برای همه ماها.....


یکشنبه بیستم بهمن ۱۳۹۲ 13:39 |- ... -|


بـــرای همـــــه خوب باش

اونکه فهــــمید همیــــشه کنارت و بیادته

اونـــی هم که نمیفهمه بــــــــه درک . نفهــــمه دیـــگه

چیکارش کنـــیم

والا بخدا...


یکشنبه بیستم بهمن ۱۳۹۲ 13:37 |- ... -|


سخته توضیح دادن حسی که داره زجرت میده ،
سخته نوشتن درمورد دردی که داره آبت میکنه،
سخته چشاتوببندی روهمه چی ،
سخته کسی نباشه دردتو بشنوه.
سخته فقط باخنده جواب دیگران روبدی،سخته سکوت کنی،
ولی تنهاچیزی که یاد گرفتم سکوت هست.....
خــــــــــــدایا !!
راه رونشونم بده تابیام باهمین دل پرزخم باهمین دل پرحسرت بیام. به جایی رسیدم که نفس نکشیدنم ســــــخت نیس ، اصلا سخــــت نیس.



یکشنبه بیستم بهمن ۱۳۹۲ 13:34 |- ... -|


سختــــه بــــه همــــه آرامــــش بــــدی...


سنـــگ صبـــوره همـــه باشـــــی...


پای حرفا و درد و دلای همه بشــــــینی و به حرفاشــــون گوش بــــدی....


ولی وقتـــــــی خودت یه شــــــونه ی گـــــــرم واســـــــه همـــــه

دلتنگــــیات نیاز داری هیچکـــس" کنارت نباشـــــه. ...


یکشنبه بیستم بهمن ۱۳۹۲ 13:32 |- ... -|

دلگیرم


از دنیآ و روزگآرش


از بی کسی هآ و سکوت هآ!


این منم که اینگونه خسته ام


منی که همیشه خوب بودم و خندآن


منی که خنده هآیم مثآلی بود به مثآل ضرب المثل!


نمی توآنی بفهمی و البته عجیب هم نیست برآیم!


چون “تـو”، “من” نیستی!


پس لطفا قضآوتم نکن...

جمعه بیست و هفتم دی ۱۳۹۲ 10:39 |- ... -|


شاید فردا دیر باشد

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق
کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .

سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از
همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .

بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از
اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .

روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ،
وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .

روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .

شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .

معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟ "

"من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! "

"من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . "

دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .

معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به
بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .

آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی
هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال
بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری
او شرکت کرد .

او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود ... پسر کشته شده ، جوان
خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .

کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم
وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .

به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل
تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ "

معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا"

سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم
تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز
که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .

پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می
خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با
دقت دو برگه کاغذ
فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری
به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .

خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی
های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .

مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که
می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . "

همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : "
من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . "

همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . "

مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . "
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد
و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه
نداشته باشد . "

معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای
مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .

سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی
روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد
افتاد .
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان
مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.



بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید.

شنبه هفتم دی ۱۳۹۲ 20:33 |- ... -|



خوب که فکر می کنم …


می بینم گاهی یک شکلات ِ مغزدار …


بیشتر میچسبد …


تـــــا …


عاشقانه های این عاشق های تو خالی !





پنجشنبه پنجم دی ۱۳۹۲ 18:6 |- ... -|




جمعه پانزدهم آذر ۱۳۹۲ 12:44 |- ... -|




چهارشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۲ 22:37 |- ... -|


هر جای دنیا میخواهی

باش…!!!

من…!!

احساسم را…!!!

با همین

دست نوشته ها…!!!

به قلبت

میرسانم…!!!




پنجشنبه بیست و سوم آبان ۱۳۹۲ 14:12 |- ... -|

سخـــــــــتــی تــنهــایی را وقتـــــی فــــهمیـــدم

کــ ــه دیــدم مترسکـــــ

بـه کــلاغ میــ ــگویــد:

هرچــقدر دوستـــ ــ داری نوکــ بزن

فقـــط تنهــام نــذار!!




دوشنبه یازدهم شهریور ۱۳۹۲ 16:12 |- ... -|



از زیـر سنـگ هم کـه شده پـیدایم کـُن …

مـدت هاست که تـنهـایی هـای مـرا …

دست هـای جـستجوگـری لـمس نکـرده انـد.




†ɢα'§ : جمله های عاشقانه, جمله های احساسی, تنهایی
جمعه یکم شهریور ۱۳۹۲ 13:29 |- ... -|

حالا نوبت من شده ک خدافظی کنم واسه همیشه.


ببخشید با حرفام خستتون کردم. مزاحمتون شدم و خیلی کارای


دیگه. از دوستای خوبم که خیلی وقتا کمکم کردن مث


ی آدم کاملا متفاوت، فاطی(ک بی خبر وبشو حذف کرد)، فلفل،


عاطفه،پرستو، آذر زمانی و... ممنونم


کامنتاتونو میخونم اگه حوصله داشتم جواب میدم.هروقتم دلم


واستون تنگ شد میام وبتون.


شاید ی روزی برگشتم.خدافظ.مواظب خودتون باشید.

دوشنبه دهم تیر ۱۳۹۲ 11:44 |- ... -|

 

چرا یکی نیس منو درک کنه. چرا همه میخان من اونارو درک کنم.

چرا فقط من باید رفتار خوبی با دیگران داشته باشم اما اونا ن؟

چرا هر کی ی جور ازم انتظار داره اما نوبت ب من میرسه همه

 چی عوض میشه؟ پس من چی؟ آخه واسه ی چی انجام

هرکاری واس دیگران امکان پذیر اما واس من؟

مگه من چ فرقی دارم؟

چرا همیشه سختی های زندگی باد بیشتر از شادیاش باشه؟

خیلی سوالای دیگه تو ذهنم مونده اما هیشکی نمتونه جواب بده.

شاید خیلیاتون الان تو کامنتاتون بگید جواب سوالو خودت باید

پیدا کنی یا از خدا بپرسی اما نمیشه.باورکنید نمیشه.

من نمیدونم چی جوری خیلیا با خداشون حرف میزنن.سخته.

خیلی زیاد سخته.اگر بخام با خدام حرف بزنم از اینکه هیچ صدایی

 ازش نشنوم واسم دردآوره.

 

کاش حداقل تو دنیا ی نفر وجود داشت ک منو یا شاید خیلی از ماهارو بفهمه.

 


†ɢα'§ : دلنوشته
چهارشنبه پنجم تیر ۱۳۹۲ 21:41 |- ... -|


بچه ها قدر کودکی خود را نمی دانند و



آرزو می کنند که بزرگ شوند.


اما برای چه بزرگ شد وقتی که


عشق بساط خود را پهن کرده تا دل ما را هم


اسیر و معتاد خودش بکند.




†ɢα'§ : جمله های عاشقانه, جمله های احساسی, جمله های زیبا
جمعه بیست و چهارم خرداد ۱۳۹۲ 15:44 |- ... -|




تــَمآم هوآ رآ بو مـے کشم


چشم مـےدوزم


زل مـے زنم…


انگشتم رآ بر لبآטּ زمیـטּ مے گذآرم:


” هــــیس…


!مـے خوآهم رد نفس هآیش بـﮧ گوش برسد…!”


امآ…!


گوشم درد مـےگیرد از ایـטּ همـﮧ بـے صدآیـے


دل تنگـے هآیم را مچالـﮧ مـے کنم و


پرت مـے کنم سمت آسمآטּ!


دلوآپس تو مـے شوم کـﮧ کجآے قصـﮧ مآטּ سکوت کرده ایـے


کـﮧ تو رآ نمـے شنوم



†ɢα'§ : جمله عاشقانه, جمله زیبا
دوشنبه بیستم خرداد ۱۳۹۲ 11:36 |- ... -|

ورود افراد متفرقه ممنوع!


ℭoη†iηuê
شنبه یازدهم خرداد ۱۳۹۲ 21:0 |- ... -|

ϰ-†нêmê§