"همیشه بودن و ماندن" هم همیشه خوب نیست!
گاهی باید رفت
تا حس شود نبودنت
تا حس کنی تنهایی روحت را...
با آدم ها که باشی
خیال می کنی همراه داری
و از این حقیقت که در آخر فقط خودت هستی؛
تنهای تنها
غافل می شوی!
گاهی باید رفت
تا بشنوی صدای فاصله ها را
فاصله هایی که در بودنت حتی اگر فریاد هم بزنند باز هم نمی شنوی!
گاهی باید رفت
و به قلم اجازه بدهی که به جای تو حرف بزند
که به جای تو فریاد بزند
حتی اگر بدانی که قلم هم نمی تواند ناگفته ها را بگوید
حتی اگر بدانی که هیچ گوشی برای شنیدن وجود ندارد...
گاهی باید رفت
برای همیشه
چون حضورت بی رنگ شده است
گاهی باید بروی تا خودت را پیدا کنی
تا بفهمی چقدر به خودت شبیهی
و چقدر از خودت فاصله گرفته ای...
گاهی باید رفت...
میــــدونـــــی ؟؟؟
بایــــد بفهمـــــی وقتــــی دلت میگیــــره ...
" تنهــــــــــایی ... "
بایـــــد یــــاد بگیــــری از هیـــچ کـــس توقـــع نداشتــــه باشـــــی ... بایـــد عــــــادت کنـــــی که با کسی درددل نکنــــــی ...!
بایــــــد درک کنــــی هـــر کـــس مشکـــلاتِ خودشــــو داره ...
بایــد بفهمـی وقتـی نـاراحتــــی ... دلتنگــی ... یا بی حــوصلــــه ای ... هیــــچ کس حوصـــله ی تورو نداره !!!!
دیگــه باید فهمیــده باشــی همــــه رفیـــقِ وقتــــای خوشــــی انـــد ...
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎﯼ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ﺍﺳﺖ :
ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ " ﮔﻨﺞ " ، " ﺟﻨﮓ" ﻣﯿﺸﻮﺩ !
"ﺩﺭﻣﺎﻥ" ، "ﻧﺎﻣﺮﺩ" ﻭ "ﻗﻬﻘﻬﻪ" ، "ﻫﻖ ﻫﻖ!"
ﺍﻣﺎ "ﺩﺯﺩ" ﻫﻤﺎﻥ "ﺩﺯﺩ" ﻭ "ﺩﺭﺩ" ﻫﻤﺎﻥ "ﺩﺭﺩ"
ﻭ "ﮔﺮﮒ " ﻫﻤﺎﻥ "ﮔﺮﮒ......! "
... ﺁﺭﯼ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﻭﺍﮊﻩ ﻫﺎﯼ ﻭﺍﺭﻭﻧﻪ ،
ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﯽ ﮐﻪ "ﻣﻦ" ، "ﻧﻢ" ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ ،
"ﯾﺎﺭ" ، "ﺭﺍﯼ" ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ،
"ﺭﺍﻩ" ﮔﻮﯾﯽ "ﻫﺎﺭ" ﺷﺪﻩ
ﻭ "ﺭﻭﺯ" ﺑﻪ "ﺯﻭﺭ" ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ...
"ﺁﺷﻨﺎ" ﺭﺍ ﺟﺰ ﺩﺭ "ﺍﻧﺸﺎ" ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯽ
ﻭ ﭼﻪ... "ﺳﺮﺩ" ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ "ﺩﺭﺱ" ﺯﻧﺪﮔﯽ !!!
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ "ﻣﺮﮒ" ﺑﺮﺍﯾﻢ "ﮔﺮﻡ" ﻣﯿﺸﻮﺩ ...
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ "ﺩﺭﺩ" ﻫﻤﺎﻥ "ﺩﺭﺩ" ﺍﺳﺖ
ﺑﺒـــﺨﺶ ﻭ
ﻓــﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻦ
کاش میشد یه چندوقتی ازاین زندگی مرخصی گرفت،
این روزای ما روزای قشنگی نیس،
خیلی بی رحمن،هیچکسی دردت رونمیفهمه،اگرم بفهمن میگن درکت میکنیم خوب چکارمیتونن بکنن
اوناهم گوش میکنن وسکوت میکنن یاقضاوت ناعادلانه .
میترسم اززندگی میترسم ازدنیایی که شده قبرستان آرزوها دنیایی که پرغم
شده برای همه ماها.....
بـــرای همـــــه خوب باش
اونکه فهــــمید همیــــشه کنارت و بیادته
اونـــی هم که نمیفهمه بــــــــه درک . نفهــــمه دیـــگه
چیکارش کنـــیم
والا بخدا...
سخته توضیح دادن حسی که داره زجرت میده ،
سخته نوشتن درمورد دردی که داره آبت میکنه،
سخته چشاتوببندی روهمه چی ،
سخته کسی نباشه دردتو بشنوه.
سخته فقط باخنده جواب دیگران روبدی،سخته سکوت کنی،
ولی تنهاچیزی که یاد گرفتم سکوت هست.....
خــــــــــــدایا !!
راه رونشونم بده تابیام باهمین دل پرزخم باهمین دل پرحسرت بیام. به جایی رسیدم که نفس نکشیدنم ســــــخت نیس ، اصلا سخــــت نیس.
سنـــگ صبـــوره همـــه باشـــــی...
پای حرفا و درد و دلای همه بشــــــینی و به حرفاشــــون گوش بــــدی....
از دنیآ و روزگآرش
از بی کسی هآ و سکوت هآ!
این منم که اینگونه خسته ام
منی که همیشه خوب بودم و خندآن
منی که خنده هآیم مثآلی بود به مثآل ضرب المثل!
نمی توآنی بفهمی و البته عجیب هم نیست برآیم!
چون “تـو”، “من” نیستی!
پس لطفا قضآوتم نکن...
خوب که فکر می کنم …
می بینم گاهی یک شکلات ِ مغزدار …
بیشتر میچسبد …
تـــــا …
عاشقانه های این عاشق های تو خالی !
سخـــــــــتــی تــنهــایی را وقتـــــی فــــهمیـــدم
کــ ــه دیــدم مترسکـــــ
بـه کــلاغ میــ ــگویــد:
هرچــقدر دوستـــ ــ داری نوکــ بزن
فقـــط تنهــام نــذار!!
از زیـر سنـگ هم کـه شده پـیدایم کـُن …
مـدت هاست که تـنهـایی هـای مـرا …
دست هـای جـستجوگـری لـمس نکـرده انـد.
حالا نوبت من شده ک خدافظی کنم واسه همیشه.
ببخشید با حرفام خستتون کردم. مزاحمتون شدم و خیلی کارای
دیگه. از دوستای خوبم که خیلی وقتا کمکم کردن مث
ی آدم کاملا متفاوت، فاطی(ک بی خبر وبشو حذف کرد)، فلفل،
عاطفه،پرستو، آذر زمانی و... ممنونم
کامنتاتونو میخونم اگه حوصله داشتم جواب میدم.هروقتم دلم
واستون تنگ شد میام وبتون.
شاید ی روزی برگشتم.خدافظ.مواظب خودتون باشید.
چرا یکی نیس منو درک کنه. چرا همه میخان من اونارو درک کنم.
چرا فقط من باید رفتار خوبی با دیگران داشته باشم اما اونا ن؟
چرا هر کی ی جور ازم انتظار داره اما نوبت ب من میرسه همه
چی عوض میشه؟ پس من چی؟ آخه واسه ی چی انجام
هرکاری واس دیگران امکان پذیر اما واس من؟
مگه من چ فرقی دارم؟
چرا همیشه سختی های زندگی باد بیشتر از شادیاش باشه؟
خیلی سوالای دیگه تو ذهنم مونده اما هیشکی نمتونه جواب بده.
شاید خیلیاتون الان تو کامنتاتون بگید جواب سوالو خودت باید
پیدا کنی یا از خدا بپرسی اما نمیشه.باورکنید نمیشه.
من نمیدونم چی جوری خیلیا با خداشون حرف میزنن.سخته.
خیلی زیاد سخته.اگر بخام با خدام حرف بزنم از اینکه هیچ صدایی
ازش نشنوم واسم دردآوره.
کاش حداقل تو دنیا ی نفر وجود داشت ک منو یا شاید خیلی از ماهارو بفهمه.
بچه ها قدر کودکی خود را نمی دانند و
آرزو می کنند که بزرگ شوند.
اما برای چه بزرگ شد وقتی که
عشق بساط خود را پهن کرده تا دل ما را هم
اسیر و معتاد خودش بکند.
تــَمآم هوآ رآ بو مـے کشم
چشم مـےدوزم
زل مـے زنم…
انگشتم رآ بر لبآטּ زمیـטּ مے گذآرم:
” هــــیس…
!مـے خوآهم رد نفس هآیش بـﮧ گوش برسد…!”
امآ…!
گوشم درد مـےگیرد از ایـטּ همـﮧ بـے صدآیـے
دل تنگـے هآیم را مچالـﮧ مـے کنم و
پرت مـے کنم سمت آسمآטּ!
دلوآپس تو مـے شوم کـﮧ کجآے قصـﮧ مآטּ سکوت کرده ایـے
کـﮧ تو رآ نمـے شنوم
ϰ-†нêmê§ |